در یک چشم به هم زدن الیزا دیگه اونجا نبود.
اما چیرو میدونه؟ اون چیه که اون اینهمه سال ازم مخفی کرده؟
زنگ خورد و مجبور بودم برم سر کلاس.
اصلا نفهمیدم چه جوری درس دادم.
اما ساعت خیلی زود میگذره.سه زنگ کلاس داشتم و برای زنگ چهارم بهم خبر دادن که همه کلاس ها برای یه مراسم کنسل شده.
منم که از خدام بود رفتم تو دفتر تا جیسون برسه و با هم بریم خونه.
تو فکر بودم که با صدای موبایلم به خودم اومدم.
جیسون بود.
"سلام آنا، میخواستم بگم منتظر من نباش. من دارم میرم پیش تریس و کارو."
"آممممم...باشه. پس من میرم خونه."
"قرار بود که من ناهار درست کنم.متاسفم.میخوای قبل رفتن برات چیزی سفارش بدم؟"
"نه، لازم نیست. فکر کنم هری خونه باشه...
شاید یه چیزی درست کردم،با هم خوردیم"
"کارد بخوره به اون شیکمش...باشه، پس بعد از ظهر میبینمت."
جیسون قطع کرد.خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونه. تقریبا ساعت دو بود که رسیدم.
کلید رو انداختم و درو باز کردم.
وای خدا چه سکوتی.فک کنم هری هنوز نیومده باشه.
شایدم با بقیه رفته باشه خوش گذرونی.
بالاخره کارای اون به من ربطی نداره.
رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت.
وای چقدر این سکوت خوبه.
بلند شدم لباس هامو عوض کردم.
خودمو تو آینه نگاه کردم. یاد لباس خونی الیزا افتادم و با این فکر چشمام ناخودآگاه بسته شد.
نفس عمیقی کسیدم. چشمام رو باز کردم و دیدم رنگم پریده.
انقدر خونه آرومه که فکر نکنم هری خونه باشه.
ولی اگر برسه قیافمو اینجوری ببینه کلی سوال پیچم میکنه.
تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم، پانسمان رو سرمو باز کردم. فقط یه جای زخم کوچیک مونده بود روی اون چسب زخم زدم و یکم صورتمو با رژ گونه پر رنگ کردم.
بعد از تموم شدن کارم برای آخرین بار تو آینه نگاه کردم و گفتم
"واووووو...عجب تیکه ایم من."
میخواستم برم برای ناهار یه چیزایی آماده کنم،ولی هنوز دستگیره در رو پایین نکشیده بودم که صدای عجیبی اومد.
صدایی مثل سوت.
درو باز کردم و دیدم هری با یه پیشبند واسته تو آشپزخونه و داره غذا درست میکنه،خوش خیال سوتم میزنه.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!