chapter 11

185 17 2
                                    

چیزی که کارو میگفت خیلی مسخره بود.

اینطور نیست؟

بعد از اینهمه مدت بدبختی، با یه اتفاق مسخره، حالا ما بخوایم خانواده دار بشیم؟

میدونی آنا، این برام مثه یه داستان مسخره بود.

یه قضیه تو در تو که با یه اتفاق مسخره میخواست حل بشه،

فلش بک:12سال قبل، داستان از نگاه جیسون

"میفهمی چی داری میگی کارو؟ینی چی قبول کردم؟"

"برای چی قبول نکنم جیسون؟ منم زندگی میخوام، منم آسایش میخوام، خسته شدم از بس باهام مثه یه حیوون رفتار شده.

از وقتی به خودم اومدم هر شب کتک میخوردم.

تو این مدت تو این سرما هر شب باید به یه مشت آدم بی احساس التماس میکردم همش واسه 10 دلار ؟"

کارو گریش گرفت، اون داشت گریه میکرد.

هر وقت اشکش میومد اونو به سرعت با دستش پاک میکرد اون میخواست قوی باشه.

اما حالا، اون دیگه اشکاش رو پاک نکرد. اون گریه میکرد.

با بغض برام حرف میزد.

"هر شب به مرگ پدر و مادر فکر میکنم، چرا نخوام؟ مگه من آدم نیستم؟ تا حالا شانس حتی نگاهشم به ما نیوفتاده.

جیسون این مثه یه فیلمه، اما فیلم نیست.

آدما میتونن مهربون باشن.

آدما میتونن بهم مربونی کنن.

من میخوام اینو دور از دنیای مجازی حس کنم.

میخوام درکش کنم.

میخوام هر شب بدون استرس بخوام.

دیگه نمیخوام به این فکر کنم که قراره آینده چی بشه!

نمیخوام هر روز منتظر یه اتفاق بد نباشم.

میخوام شبا بدون درد بخوابم.

من میخوام مراقبت باشم.

من میخوام به نصیحت مادر عمل کنم.

جیسون تو این دنیا ما نمیتونیم بدون پول زندگی کنیم.

پوله که میتونه مارو در امون نگه داره.

حالا که قراره این اتفاق برام بیوفته نمیخوام ردش کنم.

منم میخوام مثه یه آدم زندگی کنم.

نه اینکه بقیه عمرمو با استرس طی کنم.

جیسون، تو به اندازه من درد کشیدی، تو هم بریدی. پس بیا به شانس مسخرمون پشت پا نزن.

ببین اینجا برای منو و تو بهشته.

ما میتونیم درس بخونیم، حالا دیگه میتونیم بریم مدرسه.

جیسون ما انسانیم،ما هم حق زندگی داریم.

میدونم که تو هم اینو میخوای."

اون راست میگفت، منم یه زندگی میخوام

اگه این تقدیره که با یه اتفاق چرت خوشبخت بشم.

پس منم میخوام خوشبختی رو تجربه کنم.

پایان فلش بک
،
.
.
.

"منم قبول کردم آنا، بعد یه مدت انقدر محبت اونا به دلمون راه پیدا کرد که اونهارو پدر و مادر صدا میکردیم.

ما بعد سختیامون، بعد بی پولی و گرسنگیمون،

حالا پولدار شدیم، شبی نبود که گشنگی بکشیم.

یه خونه بزرگ که بعضی وقتا توش گم میشدیم.

با یه پدر و مادر و خوب.

ما حتی مدرسه رفتیم.

اونا هیچی برامون کم نذاشتن.

میدونی، تو دنیا کمتر کسی مثه اونا پیدا میشه.

اونا فرشته ان.

الانم که پیر شدن هم بازم فرشته ان.

همونطور که تریس میگفت.

آهان تریس.

اونم سر و سامون گرفت.

خواهر رئیس پلیس که شده بود عمم، یه مدت اونو برد خونش.

گفتم که تریس دختر تو دل برو و نازی بود. بعد چند روز، خبر دار شدیم که عمه میخواد برای همیشه تریس رو پیش خودش نگه داره و با اون زندگی کنه.عمه یه زن تنها و پولدار بود.

با یه هتل خیلی بزرگ که رئیس اونجا بود.

شاید باورت نشه اما ظرف چند روز زندگی ما تغییر کرد.

ما هم تونستیم زندگی کنیم.

من شیمی دوست داشتم و کارو ریاضی،  فیزیک.

ما به تمام چیزهایی که میخواستیم رسیدیم.

کارو الان یه مهندسه ،

عمه دوسال پیش مرد و تریس الان صاحب هتل مادرش شده.

کارو و تریس هم الان رفتن با هم تعطیلات.

خیلی خوبه نه!

داستان جالبی بود؟

آنا! آنا.... کجایی؟"

"نه،همین جام."

"اوووووو.. تو گریه کردی؟"

"گریه؟"

دستمو کشیدم به صورتم، آره، من گریه کردم.

داستان جیسون چیزی بود که منو به خودش جذب کرد.

اون یه بچه پولدار مرفح نبود.

اون به اندازه ی خیلیا درد کشیده بود.

ولی دنیا یه روز بهش خندید.

منم زندگی سختی داشتم، اما نه مثله جیسون.

داستان من خیلی متفاوته که تا حالا اونو برای کسی نگفتم.

اما بالاخره یه روزی میرسه که منم  مجبور میشم داستانم رو تعریف کنم.

winnerWhere stories live. Discover now