*ادامه داستان از نگاه جیسون*
بالاخره رسیدیم به خونه.
کمربندم رو باز کردم و یه بار دیگه به صورت آنا خیره شدم.
دستمو جلوی چشماش تکون دادم تا مطمئن بشم که خوابه.
وقتی هیچ عکس العملی نشون نداد.
از ماشین پیاده شدم و در سمت آنا رو باز کردم.
رو دستام بلندش کردم و همونطور که بهش گوش زد کرده بودم بردمش سمت اتاقم.
پتو رو با پام کنار زدم و گذاشتمش روی تخت.
از اتاق اومدم بیرون.
مطمئن بودم هری انقدر سر به هوا هست که کلید خونه رو نبرده باشه.
پس تصمیم گرفتم برم سمت کتابخونه و کتاب بخونم تا هری برسه.
بعد چند لحظه چشام گرم شد و سرمو گذاشتم رو کتاب و در حالی که صورتم به سمت در پایینی بود.
متوجه نشدم که کی خوابم برد.
*پایان از نگاه جیسون.*
*آغاز از نگاه هری*
میدونستم اینا مرغن و زود میخوابن.
بچه خر خونای بدبخت.
کلید خونه رو درآوردم و انداختم تو در.
مست نبودم.
سعی کردم یکم محتاط باشم و کمتر الکل بخورم. فقط دو تا شات خوردم تا یکم حال بده میخوام به خاطر سلامتی خودم یکم مراقبت کنم.
بالاخره کلید چرخید و در خونه باز شد.
رفتم تو و یکم رفتم جلوتر و نگاهم به طبقه بالا افتاد.
دیدم که سر جیسون به سمت در بود و روی کتابش خوابش برده بود.
رفتم طبقه بالا و خواستم بیدارش کنم.
دستمو بردم سمتش تا بیدارش کنم.
اما یه چیز بهتری به ذهنم رسید.
کتاب رو تو یه لحظه از زیر سرش کشیدم و سر جیسون یه چند سانتی جابه جا شد و با صدای خیلی بدی اومد رو میز.
کتابش فک کنم یه 500 صفحه ای بود.
جیسون از جاش پاشد.یه نگاه گیج بهم کرد که یهو منفجر شد.
"هان؟ چیه؟ چته روانی؟"
"هیچی، دیدم کتاب پرباریه.نتونستم واسه خوندش صبر کنم.
جیسون یه چش غره ای بهم رفت و گفت
"مگه مس نکردی؟چه جوری اومدی تو؟"
"اینجا خونمه ها، کلید که دارم"
سرمو کج کردم. کلید رو گرفتم بالا جلوی صورتش تکون دادم.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!