وقتی این جمله رو شنیدم احساس کردم قلبم تیر کشید.
فلش بک: 12 سال قبل، داستان از نگاه جیسون
هارلی وانمود کرد چیزی نشنیده، اون درسته پدر نبود. اما یکم غیرت داشت.
"بیاید بریم زیر زمین فعلا...."
"آره خوبه،بریم معامله رو انجام بدیم البته با یه سری اصلاحات"
مرتیکه ی بی غیرت با اون محافظاش داشت روی خواهرم قیمت میگذاشت.
وقتی رفتن پایین از زیر مبل در اومدم و جلوی کارولین واستادم.
اون،مادر رو در بغل گرفته بود که میلرزید و بازوش رو نوازش میکرد امامعلوم بود که تو حال خودش نیست ، اون به رو به روش زل زده بود که در همون لحظه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد.
من هیچ وقت خواهرمو غمگین ندیده بودم. اون یه دختر با استعداد و خیلی باهوش بود، اون برای من تمام دنیام بود.
به غیر از اینها من هر لحظه منتظر انتظار یک اتفاق بد رو میکشیدم.
"مادر، بیا بریم استراحت کن."
کارولین مادر رو برد بالا و خوابوند. وقتی که اومد پایین تازه متوجه شد که از زیر مبل اومدم بیرون. لبخندی روی لب های اون بود که تلخی در اون موج میزد.
حسی که از اون لبخند غمگین بهم دست داد تمام موهای بدم رو سیخ میکرد. کارولین تنها حامی من بود با وجود اینکه دو سال از من بزرگتر بود.
"کارو؟"
"جانم؟"
"یادته یه جایی بغل زیرزمین بود تو راه پله هاش؟ اون وقتا که وضع انقدر بد نبود. توش قایم میشدیم و باهم بازی میکردیم؟"
"آره."
"بیا بریم اونجا!"
نذاشتم چیزی بگه دستش رو گرفتم و با خودم بردم اونجا.
"هارلی، حالا که معامله موادمون تموم شد. بریم سراغ خانوادت،"
"ما معامله ای بغیر از مواد با هم نداشتیم و نداریم "
"آآآآآآ... بس کن. تو که میدونی من چیزی رو که بخوام بدست میارم! حتی میتونم در این راه خیلی کارها هم بکنم.
یادت نره که ما با هم شریکیم اما بیشتر نون تو از جیب نون خورای من که بهت مواد میدن در میاد.
تو نمیخوای تو خیابون از خماری تلف بشی یا اینکه گیر پلیس بیفتی؟
از همه بدتر،آدمای من آدمای خطرناکین"
توی اون جای کوچیک که خاطرات بازی های بچگیمون در اون شکل گرفته بود. درز کوچیکی داشت به زیر زمین.ما میتونستیم کمی از اون ماجرا ها رو ببینیم.
هارلی داشت فکر میکرد. چیکار میخواست بکنه؟
دل من شور میزد با تصوری که من از اون داشتم احساس میکردم هر لحظه ممکنه قبول کنه و کارو....
همین طور که فکر میکردم چشمم به هارلی خورد.
چشماش به سمت درز برگشت.اون...
هارلی از درز خبر داشت اون داشت بهم نگاه میکرد
باورم نمیشد اما اون داشت بهم چشمک میزد. هارلی،اون پدر....
"جیسون، کارو فرار کنین...."
از پشتش به تفنگ درآورد و صاف کتف اون مرد رو نشونه رفت.. بنگ.
هارلی شلیک کرده بود. یه جورایی اون دیگه مرده فرض میشد.
همینطورکه از اون مرد خون میرفت، محافظاش اسلحه رو از هارلی گرفتن و زارپ یه دونه خوابوندن تو صورتش.
"فکر میکنی من آدمیم که به این زودی بمیرم؟"
اون مرد بلند شد و با دست سالمش به سمت هارلی حمله ور شد. گردنش رو گرفت، اونو کشید و چسبوندش بیخه دیوار.
"عوضی بهت گفته بودم پا رو دمه من نذار.یادت باشه
خودت خواستی"
اون گردن هارلی رو فشار میداد. اونقد که صورت هارلی کبود شده بود. به دست اون مرد چنگ میزد. سعی داشت نجات پیدا کنه اما اون آدم برای هارلی حتی زخمیشم زیادی قوی بود.
چشمای هارلی دوباره به سمت دریچه برگشت. اون با چشماش بهم میفهموند فرار کنیم و خودمونو نجات بدیم.
کارو دست منو گرفت و ما همراه مادر از خونه خارج شدیم.
نزدیک در خونه صدایی رو شنیدم که هنوز تو گوشمه.
صدای شلیک گلوله ای که، هارلی، پدر بی معرفتمون به ضرب اون کشته شد.
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!