"ه..ه..هلن؟..."
"دلم برات تنگ شده عزیزم."
باور نمیشه که اون بازم به حرفم گوش نداده و باهام تماس گرفته.
"اما من اصلا دلم برات تنگ نشده....بهت گفتم بهم زنگ نزن.حالا با شماره دیگه تماس گرفتی که مجبورم کنی جواب بدم؟"
"آنا، خواهش میکنم. چرا با من اینجوری میکنی؟
من مادرتم..."
"نه، نیستی.هیچ وقت نبودی،تو فقط اسمت مادره. پدر بیشتر از تو برام مادری کرد.
حتی شبهایی که تو کار داشتی. پدرم کار داشت.
میدونی چه جوری شب رو صبح میکردیم؟
بیشتر شب ها تو بیمارستان کنار پدر میخوابیدیم.
تو هیچ وقت نبودی که زندگیمونو ببینی!"
"خواهش م..."
حرفشو قطع کردم. واقعا نمیتونستم بیشتر از این به حرفاش گوش کنم.
"نه، ببین. ما توافق کردیم. قرار گذاشتیم دیگه هیچ وقت با هم در ارتباط نباشیم..اوکی.پس قطع میکنم. لطفا دیگه اینکارو باهام نکن.من هیچ وقت نمیتونم قبولت کنم."
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو جیبم.
دستام میلرزید و کنترلمو از دست داده بودم.
تکیه دادم به دیوار، سرمو گرفتم بالا و چشمامو بستم.نفس عمیقی کشیدم.
خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت بقیه.
نشستم روی صندلی خودم.
جیسون پرسید
"کی بود؟"
"آدم زیاد مهمی نبود."
هری شروع کرد به حرف زدن و همه داشتیم گوش میکردیم
که با صدای گوشیم توجهم رو جلب کرد.
گوشی رو از تو جیبم درآوردم و گرفتمش زیر میز.
پیام جدید از اما..
بازش کردم و شروع کردم به خوندن
"آنا،خواهش میکنم. لطفا باهاش اینکارو نکن.
اون الان یه پلیس بازنشستس."
دستمو بردم سمت صفحه و جواب اما رو دادم
"من اهمیتی نمیدم. من از اون متنفرم اما."
اما جواب داد
"اما آنا، امروز روز مادره و تولدشم هست.
تو با این کارت بهترین روزشو خراب کردی."
میخواستم جواب اما رو بدم که کارو گفت
"آنا، اگر خیلی مهمه میخوای برو راحت کارتو بکن."
YOU ARE READING
winner
Fanfictionهیچ وقت گریه نکن و خودتو نباز قدرت تو میتونه دنیا رو به زانو در بیاره!