chapter 7

170 21 5
                                    

اون شب، شب خیلی سردی بود.

فلش بک: 12 سال قبل،داستان از نگاه جیسون

یه جورایی آواره شدیم نمیدونستیم چیکار کنیم؟ کجا بریم؟

شب خیلی سردیه، اونقدر سرد که حس میکنم تمام سلولهام یخ زدن.اما بدتر از اینها،محافظای اون کله گنده دنبالمون بودن.

منو و مادر برای اون پست فطرت اهمیت نداشتیم، اما کارو...

مادر توان نداشت بدوه. حتی نمیدونست چرا داریم فرار کنیم.

کارولین سعی میکرد به مادر کمک کنه و این داره سرعت مارو کم میکنه .من جلوتر میدوم و سعی میکنم راه فراری پیدا کنم.

همیشه یه راه فراری هست.

شب کریسمس نزدیکه. از خیابونها میشه اینو فهمید. مردمی که تو خیابون کنار خانواده هاشون خرید میکنن، خوشحالن و میخندن.اما برای من...

انقدر زندگی بهم سخت گذشته بود که یادم نمیومد آخرین کریسمسی که کنار هم بودیم و کادو گرفتیم کی بود.

اما تو اون شلوغی ها اگر مادر نبود ما میتونستیم خیلی خوب پنهان بشیم و رد گم کنیم اما مادر جلوی حرکتون رو میگرفت.

"کارو، بریم تو کوچه"

"باشه"

به پشت سرم که نگاه میکنم، اون مردا دست بردار نیستن.

توی کوچه یه مخروبه بود و ما برای چند دقیقه توش قایم شدیم.

"فکر کنم رفته باشن،کارو"

"آره، فک کنم گممون کردن"

"مادر تو خوبی؟"

"نه، من درد دارم."

راس میگفت من سوال مسخره ای پرسیدم.آدمی که بهش نرسه تمام لحظات براش عین جهنمه.

"آهای....دختر بلا و پسر شجاع، میدونم که شما اونجایین."

این صدا آشنا بود. بازم اون مرد.

مثه اینکه فرارمون چاره ساز نبود، حالا ما بدتر از قبل گیر افتادیم.

"آهای دختر، بیا بیرون، حداقل با فروش خودت جون مادر و برادرتو نجاب بده"

"من میرم!"

"نه کارو، نمیذارم که بری."

"جیسون اگه من نرم، تو و مادر هم کشته میشین."

"بحث نکنین بچه ها

.

.

.

.

من میرم"

مادر بالاخره لب باز کرده بود. درسته ما خانواده ی نرمالی نبودیم اما ما سه نفر بهم عشق خاصی داشتیم. تو این شرایط حس مادرانه ی مادر بهش میگفت که باید از بچه هاش محافظت کنه.

همیشه همینجوره، بچه برای والدین و والدین برای بچه هاشون هر کاری انجام میدن، برای اینکه اون یکی زجر نکشه. این خاصیت انساهاست.چیزی که اونها باهاشون زندن. احساس..

"نه، مادر اونا منو میخوان من نمیذارم،نه تو و نه جیسون برین."

"نه دخترم، زندگیه یه معتاد ارزشی نداره، من دیگه امیدی و توانی برای ادامه ی این فلاکت ندارم، تو دختر خوشگل و باهوشی هستی.  برادرتم همینطور. من در این زندگی به جز نکبت برای شما چیزی نداشتم. حداقل تو این موقعیت، میخوام نجاتتون بدم. اونا آدمای خطرناکین. بد تر از پدرت. اونا رحم ندارن."

"اما مادر... "

"کارو، متاسفم عزیزم، من برای هردوتون مادر خوبی نبودم، برای شما از الان به بعد سختی واقعی شروع میشه.بهم قول بدین، قول بدین که مراقب خودتون باشین، در هر شرایطی کنار هم باشین و همدیگرو ول نکنین."

امشب شب نکبت باریه، حرف مادر اشک کارو در آورد. اما یه پسرم، غرور دارم. من سعی میکردم جلوی اشکام رو بگیرم.

با بغضی که خورده میشد مادر رو  برای آخرین بار بغل کردم.

حس آخرین لحظه دیدار، و آخرین بوی مادرانه....

بویی که حاظر بودم به خاطرش دنیا رو بهم بریزم.

اونا لباس هاشونو عوض کردن و مادر موهای قهوه ایشو ریخت رو صورتش که به کمک شب ،موهاش و لباس کارولین اون آدما نشناسنش و  برای چند لحظا وقت بخریم.

وقتی مادر رفت بیرون و سر اونها گرم شد.

ما تونستیم از پشت اون مردا فرار کنیم.ولی باز اون صدا...

هنوز هم تو گوشمه.

بنگ....

ولی ایندفعه، هارلی نبود، مادر بود.

اون به معنای واقعی مادر بود.مادری که قبل از ورشکستگی هارلی و روی آوردنش به قاچاق، همیشه میخندید و مهربون بود. ما در کنار هم بودیم، یه خانواده واقعی... اما این خانواده، خیلی زود تموم شد. برای ما خوشیختی، مدت زیادی دووم نیاورد.

اشکام سرازیر شدن در حالیکه منو و کارو دست در دست هم بین جمعیت خیابون میدویدیم، تمام زندگیم داشت برام مرور شد.

ما در یک شب آواره شدیم، یتیم شدیم و حالا هیچ نقشه ای برای آینده نداریم.

winnerWhere stories live. Discover now