Chapter7

304 53 14
                                        

"فلیکس"
با پاهایی سست و لرزون پله هارو پشت سر میذاشتم و سعی میکردم دوتا دوتا ردشون کنم.
ترسی که تو وجودم رخنه کرده بود نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت.
از حرف جونگین؟ از اتفاقی که برای نارا افتاد؟ یا از اینکه حس میکنم زندگیم تو خطره؟
ازچی ترسیدی لی فلیکس؟ از سرنوشتت که مبادا با سرنوشت نارا به هم گره بخوره؟
انقدر درگیر سوالات تو ذهنم بودم که متوجه نشدم پام رو کجا گذاشتم و از پنج پله پرت شدم و روی زمین افتادم.
دردی که کل بدنم رو فرا گرفته حتی نمیذاره از جام تکون بخورم و بی اختیار قطره اشکم از گوشه ی چشمم سُر میخوره و روی سرامیک تازه برق انداخته شده ی راهروی دانشگاه میچکه.
دستم رو که زیرم مونده بود رو تکیه گاه کردم و با دردی که تو آرنج و بازوم پیچید بی اختیار نالیدم و به شانس افتضاحم لعنت فرستادم.
مغزم داشت متلاشی میشد. من ترسیدم. اما شاید ترسم بیخودی باشه.
خودم روکشون کشون تا گوشه ی دیوار بردم و پاهام رو تو دلم جمع کردم.
یک دزد منو کنار دریاچه پیدا میکنه؛ کیفم رو میگرده و در آخر برش میداره و میدزدتش، باهام گلاویز میشم و در آخر بعد از دوهفته کیفم جلوی در خونمون پیدا میشه.
چیزی جز این میتونه باشه که من تحت تعقیب بودم؟ اما من با چانگبین برگشتم و اون دزد فرار کرد پس چطور میتونه پیدام کنه.
با فکری که از سرم گذشت مثل دیوونه ها موهام رو به چنگ کشیدم.
چانگبین نمیتونه همچین کاری بکنه، هم منو تو دردسر بندازه و هم منو ببوسه و هم بهم محبت کنه و در همون لحظه هم پسم بزنه!
دستام رو به پشت گردنم سوق ادم و سرم رو بالا گرفتمو به سقف سفید رنگ زل زدم.
چانگبین هیچوقت نمیتونه با اون قلب پاکی که تو سینش داره باعث آزار کسی بشه.
نیشخند زدم:"البته به جز من. مثلا میبوستم و همونجا رهام میکنه و میشینه تو ماشینش و با نهایت سرعت مکانی که من هم هستم رو ترک میکنه...مثل همیشه.مثل هروقت دیگه."
از این ها گذشته چانگبین هیچ دلیلی برای دزدیدن کیف من و بعد مثل احمق ها برگردوندنش نداره.
نکنه چانگبین میخواسته ببینتم و اینکار به ذهنش رسیده! مثل دیوونه ها ریز خندیدم و لب پایینم رو گاز گرفتم.
لی یونگبوک؛حتما دیوونه شدی. جونگین عقلتو ازت گرفته.
چرا نشستم اینجا و دارم چرت و پرت میبافم.
اصلا شاید خوده چانگبین پی قضیه رو گرفته و پیداش کرده.
لبخندی از فکر آخرم رو لبام نشست و سرم رو چند بار تند تند تکون دادم:"اره اره، این معقولانه تره. غیرممکن هست اما لااقل با عقل جور در میاد."
از جام بلند شدم و لباسام رو چک کردم و چندبار دستم رو جاهایی کشیدم که کمی لکه دار شده بود و تمیزشون کردم.
با سر انگشتام موهام رو دوباره حالت دادم و اینبار پله هارو تک تک و آروم پایین رفتم و به سمت کافه راه افتادم تا بتونم خودم رو سیر کنم.
زیر لب غر زدم:"یانگ جونگین دیوونه منو گرسنه کشونده که بگه کیفت رو برگردوندن، واقعا که."
با دیدن دست تکون دادن های یری به سمت میز رفتم و لبخند روی صورتم رو حفظ کردم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم:"ببخشید بچه ها دیر کردم."
یری:"اشکالی نداره من و یونا هم داشتیم برنامه میریختیم که بعد از اخرین کلاسمون کجا ببریمت."
و تونستم چشمکی که تحویل یونا داد رو ببینم.
با شیطنت روی میز خم شدم:"نکنه قراره ببرینم به معروف ترین بار سئول و اونجا تو اتاق زندانیم کنید و یه حوری رو بفرستید واسم."
یونا خنده ای کرد که تمسخر آمیز بودنش مشخص بود:" میگما یری این جناب لی یکم زیادی خوش اشتها نشده؟"
یری درحالی که پشت چشم برام نازک میکرد خودش رو کشید سمتم:"نکنه سئو چانگبین از سرت پریده جناب لی."
بازهم با شنیدن اسمش تمام موهای تنم سیخ شد و قلبم تند تپید اما ظاهرم رو حفظ کردم.
فلیکس:"بالاخره هرچی که هست؛ نمیشه که خودمو محروم کنم که. حالا بگید ببینم کدوم حوری ای عاشقم شده؟"
یری ضربه ای به پیشونیم زد و سریعا از دردش پیشونیم رو با دو دست چسبیدم:"چه مرگته؟"
یری:"دیگه زیادی داشتی چرت و پرت میگفتی بهتر بود خاموشت کنم پسر."
خندیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم:"خب برنامه چیه؟ از حوری که خبری نیست لااقل یه جا بریم من خستگی سفر آخرم از تنم در بیاد."
یونا همونطور که کاپ کیکش رو گاز میزد جوابمو داد:"همچین میگی خستگی انگار رفتی کوه کندی. هرچی بوده فقط خوردی خوابیدی بعدشم قراره بریم کافه ی همیشگی بعدشم بریم شام."
اخم کردم و غر زدم:" من باید زود برگردم خونه پس بعد از اونجا ازتون جدا میشم."
هردوشون حرفمو تایید کردن و قرار شد بعد از اخرین کلاسمون باهم بریم.
جونگین به زمین خیره شده بود و قوای حرکت کردن نداشت، حتی نمیدونست چطور باید راه اومدشو برگرده.
مکالمه ی چند دقیقه پیششون با فلیکس به شدت انرژیش رو تخلیه کرده بود؛از لحاظ روحی بازهم احساس تهی بودن میکرد، بازهم ترس دستاش رو به لرز مینداخت و پاهاش رو سست میکرد.
فکر از دست دادن یک نفر دیگه میتونست تا مرز جنون برسونتش، خستگی تو جسم حقیرش بیداد میکرد و قدرت نظم دادن به مغز درهم برهم و آشفته اش رو نداشت.
دستاش رو تکیه گاه بدنش کرد و بعد از چندبار تلوتلو خوردن تونست محکم بایسته.
افکار تاثیر زیادی در وضع استقامت بدن داره و جونگین با دوره ی افسردگی ای که چندماه پیش پشت سر گذاشته این تاثیر شدیدتره.
دستشو روی صورت پریشونش کشید و با شونه هایی افتاده نرده هارو گرفت و پله هارو تک تک پایین رفت.
ضعف رو تو تمام سلول های بدنش احساس میکرد و حس سرمای درونش که نمیدونست از کجا سر و کلش پیدا شده به شکل افتضاحی عذابش میداد.
اخرین پله رو هم رد کرد و با قرار گرفتن پاش روی زمین زانوش خالی شد و منتظر درد زمین خوردنش بود که بازوش اسیر دست کسی شد و بعد صدای اشنایی رو کنار گوشش شنید:"یانگ جونگین حالت خوبه؟"
سرش رو بالا آورد و به هیونجین که بازوش رو اسیر انگشت های کشیده اش، کرده بود خیره شد.
هیونجین میتونست نگاه درمانده و عاجز جونگین رو بخونه و همین ترسی که در نگاه پسر موآبی موج میزد بیشتر نگرانش میکرد.
هیونجین با دست دیگش کمرش روهم نگه داشت و با اخم به جونگین نگاه کرد:"اتفاقی افتاده؟ کسی اذیتت کرده؟"
جونگین به مسیر دست هیونین که به کمرش میرسید نگاه کرد و با خجالت بیشتر تو خودش جمع شد؛ اما این هیونجین رو بیشتر کلافه کرد چون برخلاف اینکه حرف های بقیه و یا رفتارهاشون اهمیت چندانی براش نداشت اما جونگین فرق داشت، اگه جونگین هم به چشم یک جانی نگاهش میکرد برای هیون حکم سقوط از بالای برج رو داشت.
مثل این بود که خالی باشی، پوچ و بی همه چیز تو  باتلاق بشینی و سعی نکنی بلند بشی.
وقتی دید جونگین جوابی بهش نمیده رهاش کرد و دست هایی که ثانیه ای قبل کمر و بازوی جونگین رو لمس کرده بودن؛ رو تو جیبش فرو برد و با نگاهی بیحس سوال دیگه ای پرسید:"اگه چیزی لازمه برات بگیرم."
جونگین بی اختیار قدمی به جلو برداشت و با صدایی که حتی خودش هم بعید میدونست به گوش هیونجین رسیده باشه زمزمه کرد:"فقط آب..نمیتونم راه بیام."
هیونجین بهش اشاره کرد که همونجا وایسه:"زود برمیگردم."
و دقیقه ای بعد پیش جونگینی برگشت که روی پله نشسته بود و سرش رو تکیه داده به نرده های تازه گردگیری شده ی راهرو.
میز چهار نفره دوستان جونگین رو دیده بود اما عجیب ترین مورد براش غیبت جونگین بینشون بود.
بطری آب رو باز کرد و به سمت جونگین گرفت:"یکم بخور تا من برم یونگبوک رو صدا کنم بیاد ببرتت دست و صورتت رو آب بزنی."
و چرخیدنش مصادف شد با شکار مچ دستش توسط پسر مو آبی:"م-من نمیخوام...یع-یعنی من نمیخوام کسی ب-بدونه چمه."
هیونجین تعجبش رو پنهان کرد و چشم هاش رو چرخی داد و به سمت جونگین برگشت:"ببین سرویس بهداشتی اون طرف سالنه و من متوجه نمیشم چرا کمک دوستات رو نمیخوای."
جونگین اخم کرد چون واقعا داشت کلافه میشد:"من حوصله جواب دادن به کنجکاویای تورو ندارم پس بهتره اگه نمیخوای کمک کنی زودتر بری."
هیونجین ابروشو بالا انداخت و دستشو به سمت جونگین گرفت:"پاشو ببرمت."
چند دقیقه بعد درحالی که کنار پسر کوچیک تر ایستاده بود و نسیم پاییزی صورتشون رو نوازش میکرد؛ به روبه رو خیره شد.
جونگین مدام پوست لبش رو میجویید و مطمئن بود بعدا که به خودش بیاد لب های زخم خواهند بود. اما عذاب وجدان داشت، نه بخاطر گذشته؛لااقل الان عذاب وجدانش برای گذشته نبود بلکه برای همین دقایقی پیش بود که صداش رو بالا برده بود و طلبکارانه و به طور غیر مستقیم از هیونجین میخواست تا دهنش رو ببنده و کمکش کنه.
نمیدونست باید چطور شرمندگیش رو بیان کنه...اصلا نیازی بود؟
و از طرفی دیگه هیونجین به دنیای سرد و تاریک خودش فکر میکرد که جونگین تنها بخش رنگی این زندگی بود.
به هر طرفی که نگاه میکرد فقط خاکستری میدید اما حالا خوشحالیش این بود که دیگه جونگین هست...
حتی با اینکه باید این پسر مو آبی رو از دور دست ها نگاه کرد اما اگه این پسر هم ازش رو برگردونه انگار که خدا ازش رو برگردونده باشه....

°°°°°°°°°°°°°°
"یونا"
همونطور که آدامس تو دهنم رو باد میکردم شروع کردم به خط خطی کردن دفترچه یادداشتی که جلوم بود.
اصولا کارهای روزانم رو داخلش مینویسم و بعد از انجام دادن هرکاری جلوشون علامت میزنم.
امروز کش موهام همراهم نبود و من هم صبح تصمیم گرفتم موهام رو باز بذارم و حالا رو اعصاب ترین قسمت ماجرا بود.
مداد رو کنار دفترچم کوبیدم و گوشیم رو برداشتم تا کمی سر یری غر بزنم که مدادم افتاد روی زمین و همزمان با افتادن مداد من هم استاد اومد داخل.
خم شدم و مداد رو برداشتم و موهام رو زدم پشت گوشم که با یک جفت کفشی که از شدت تمیزی برق میزد روی سکو مواجه شدم.
سرم رو بلند کردم و اولین چیزی که با تلاقی نگاهم با نگاه استادی که خودش رو معرفی میکرد، از ذهنم عبور کرد این بود:
"اگه خطر و دردسر رایحه ی خاصی میتونه داشته باشه، من اون رایحه رو از تو حس میکنم استاد لی."

-معصوم ترین انسان ها هم در برابر خواسته هایشان گاهی بی رحم میشوند-


°°°°°°°°°°°
طبق معمول همیشه فلیکس آخرین نفری بود که به دونفر دیگه؛یونا و یری پیوست.
یری بهش غر زد:"فلیکس خوبه گفتم زود بیا بیرون و تو معلوم نیست این همه مدت تو اون جهنم چیکار میکردی!"
فلیکس شونه ای بالا انداخت و با لحن بیخیالش جواب یری رو داد:"من عادت ندارم شبیه از جنگ برگشته ها بیام بیرون در جریانی که."
و لحنش یری رو بیشتر حرصی کرد به طوریکه فلیکس حاضر بود قسم بخوره پوست سفید صورت دختر یک درجه روبه سرخی میرفت.
فلیکس خندید و بینی کوچیک و خوش فرم یری رو بین دوانگشتش گرفت:"حرص نخور که زشت میشی اونوقت تنها سودت که مخ کردن بچه های دانشگاه باشه روهم از دست میدی."
با خنده شروع کرد به دوییدن و یری همونطور که دنبالش میدویید از یونا دور شد.
جونگین کتابی که دستش بود رو تو کیفش گذاشت و خواست از کنار یونا بگذره که یونا صداش کرد:"هی جونگین. مطمئنی باهامون نمیای؟"
جونگین بیصدا سرش رو تکون داد و یونا با صدای آرومتری ادامه داد:"یری برای فلیکس همه چیز خریده. برای وسایل مسابقات."
جونگین یک ابروش رو بالا انداخت:"مگه قرار نبود سر فرصت به خانوادش بگه داره چیکار میکنی؟!"
یونا:"حالا که داری میبینی نگفته اما هرچی درهرصورت، خلاصه که از خیلی قبل تر تهیه کردیم وسایلشو اما یهو غیبش زد و نتونستیم به دستش برسونیم. به نظرت خوشحال میشه؟"
جونگین لبخند ملایمی زد:"مگه میشه خوشحال نشه؟ دوستاش انقدر به فکرشن پس حتما خوشحال میشه. با اینکه اینکارا وظیفه ی اون بابای مفت خورشه اما کارتون قشنگ بوده."
جونگین آرومتر از همیشه"من میرم"گفت و در مسیر مخالف اون ها حرکت کرد.
فلیکس درحالی که نفس نفس میزد به کنار یونا برگشت و به قامت جونگین که هر لحظه دورتر میشد نگاه کرد:"نخواست بیاد بازم؟"
یونا سرش رو به طرفین تکون داد و سه نفر به سمت مقصدشون راه افتادن.

°°°°°°°°°
جونگین در چوبی کتاب فروشی رو هل داد که زنگ بالای در به صدا دراومد و بوی مطلوب و دلپذیر عودهای معطر فضا رو پر کرده بود.
به داخل قدم گذاشت و ناخوداگاه لبخند مهمون لبهاش شد. با اینکه به قصد خرید چندتا از کتاب های درسیش اومده بود اما احتمالا قرار بود بین نوشته های کتاب های دیگه غرق بشه.
سمت بخش مورد نظرش رفت و از دوکتابی که مد نظرش بود فقط یکیش رو تونست پیدا کنه.
نفس کلافه ای کشید و "لعنتی"زیر لب گفت.
قصدش این بود که کتاب هاش زودتر به دستش برسه اما اگه از سایت سفارش میداد یکم عقب میموند و حالا مجبور بود کتاب دیگش رو از همون سایت کوفتی سفارش بده.
ترجیح داد لااقل حالا که تا اینجا اومده چندتا کتاب ببینه تا بلکه از یکی خوشش بیاد و بخرتش.
بین قفسه ها قدم میزد و به سمت بخش رمان ها رفت و یکی از کتاب هارو برداشت و به قفسه ی چوبی و محکم تکیه داد اما سعی کرد تمام وزنش رو روی اون نندازه.
صفحه ای از کتاب رو به صورت اتفاقی انتخاب کرد و دستش رو به جلد ساده اش کشید و جایی که اسم کتاب مشخص بود رو لمس کرد " با آخرین نفس هایم"
و بی اختیار لبخندی زد و شروع به خوندنش کرد.
"باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور می‌برم:
خیلی دلم می‌خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک‌بار، از میان مرده‌ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانه‌های جمعی دارم، چند روزنامه بخرم.
این آخرین آرزوی من است: روزنامه‌ها را زیرِ بغل می‌زنم، بعد کورمال‌ کورمال به قبرستان بر‌می‌گردم و از فجایع این جهان باخبر می‌شوم؛ و سپس، با خاطری آسوده، در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم."
کتاب رو به صفحات اول برگردوند تا اطلاعات رو نگاهی بندازه.
کتاب نوشته ی لوئیس بونوئل بود...نویسنده ای قابل احترام پس بد نمیشد اگه کتابش رو میخرید.
سنگینی نگاهی رو حس کرد و سرش رو با کنجکاوی بالا آورد تا چشم هایی رو که با نگاهشون جسم جونگین رو سوراخ میکردن رو پیدا کنه اما هیچکس نبود جز مرد مسنی که پشت پیشخوان ایستاده و ملودی دلخواهش رو زیر لب زمزمه میکنه.
شونه ای بالا انداخت و کتاب رو بست و کتاب درسیش روهم پیدا کرد و با خودش برد به سمت پیشخوان برد که بین راه گوشیش تو جیبش ویبره رفت.
گوشیش رو دراورد و صفحش رو روشن کرد.
"به قمار زندگیت و بازی شطرنج من خوش اومدی؛ آ"
ابروهاش بالا پریدن و با تعجب، دوباره پیام رو خوند و نیشخند زد.
زیر لب گفت:"کی قراره این مسخره بازیاتون رو تموم کنید فلیکس."
گوشیش رو دوباره توی جیبش برگردوند و دو کتاب دستشو روی پیشخوان گذاشت و مرد با خوش رویی براش حسابشون کرد.
آرزوی مرد رو شنید؛ شنید که گفت:"امیدوارم نهایت لذت رو از کتاب ببری."
و جونگین تعظیم مودبانه ای کرد و مغازه رو ترک کرد که باز هم صدای زنگوله ی نصب شده بالای در مغازه جونگین رو به لبخند زدن وادار کرد.
واقعا اون صدا براش جذاب به نظر میرسید.
خواست قدمی برداره که بازهم گوشیش لرزید و اینبار با کلافگی و نق زدن بیرونش اورد.
"برای برنده شدن به قوانین نیاز داری اما تو که قرار نیست برنده بشی؛آ"
جونگین پوفی کشید و گوشیش رو اینبار به داخل کیفش انداخت.
به آسمون نارنجی رنگ نگاه کرد که نشون دهنده ی غروب کردن خورشید بود. لبخند زد و خواست به سمت خیابون بره تا تاکسی بگیره اما حیف بود که این هوا و آسمون و سکوت رو از دست بده؛ پس پشیمون شد و تصمیم گرفت پیاده روی کنه. باد خنکی میوزید و جونگین فکرش هنوز هم درگیر بود.
با اینکه نمیخواست به جریانی که برای فلیکس پیش اومده فکر کنه اما انگار افکارش تحت کنترل خودش نبودن. یک دزد چرا باید اونجا میبوده و حتی چطور کیف رو برگردونده؟!
دلیلی جز این وجود داشت که اون آدم دزد نبوده بلکه یکی فلیکس رو تعقیب میکرده و شاید هم میکنه.
مکثی کرد و سرجاش میخ شد، شاید باید به فلیکس هشدار میداد که زودتر برگرده خونه و مراقبت کنه از خودش؛ نه؟
کلافه موهای آبی و تازه رنگ شده اش رو چنگ زد:"مگه من بگم اصلا حرفم رو گوش میده، الان هم که یونا و یری همراهشن. من شاید بیخودی نگرانم."
سرش رو در تایید حرف خودش تکون داد و خواست حرکت کنه و به راهش ادامه بده که صدای سنگ ریزه هایی رو از پشت سرش شنید.
با ترس پشتش رو نگاه کرد اما کسی رو ندید.
شاید از شدت ترس و نگرانی های بیخودی توهم میزنه.
لبخند ملایمی زد و به راهش ادامه داد.

°°°°°°°°°
هیونجین از تاکسی پیاده شد و عصای خواهرش رو براش باز کرد و دستش رو گرفت تا کمکش کنه پیاده بشه.
ریوجین عصا رو از بین دست هیونجین بیرون آورد و همونطور که با عصا به جلوی پاش ضربه میزد و جلوی پاش رو با عصا حس میکرد؛جلوتر راه افتاد تا به در خونه برسه.
هیونجین پول تاکسی رو حساب کرد و به خواهرش که با حواس جمعی اما با عجله قدم برمیداشت از پشت خیره شد.
ریوجین همون دختر کوچولوی همبازی کودکی هیونجین بود، خواهر و برادری که هرگز دست همدیگه رو رها نکردم و در هر لحظه بهم اعتماد داشتن و کنار هم موندن.
هیونجین با غم زمزمه کرد:"خواهر کوچولوم چی به سر چشمای مرواریدیت آوردن."
ریوجین که حضور گرم و رایحه ی ادکلن مردونه و سرد هیونجین رو دیگه حس نمیکرد با سردرگرمی دست هاش رو بازکرد و تو هوا تکونشون داد و با ترس نالید:"هیو-ن...هیونجی-نا...."
هیونجین به خودش اومد و با قدم های تند خودش رو به ریوجین رسوند:"من همینجام ببخشید داشتم تاکسی رو رد میکردم بره."
ریوجین مظلومانه گفت:"این همه وقت؟"
هیونجین خندید و جلو رفت تا کلید بندازه و برن داخل:"تو حس کردی مدت زیادیه."
ریوجین همونطور که با دقت چهارچوب و در رو لمس میکرد پاهاش رو خواست داخل بذاره که غرغر هیونجین رو شنید:"ریوجین چندبار گفتم کفشات رو حتما در بیار."
دختر غر زد:"خونه ی عمو که میموندم اینجوری نبود خب، عادت کردم."
هیونجین خم شد و جلوی پای خواهرش زانو زد:"شونه هامو بگیر که نیوفتی."
ریوجین طبق درخواست هیونجین عمل کرد و انجامش داد.
هیون بندهای کتونی خواهرش رو باز کرد و مچ پاش رو گرفت و بعد از خارج کردن کفش از پاش اروم پاهای دختر رو داخل؛ روی سرامیک های خنک خونه گذاشت که ریوجین قلقلکش اومد و ریز خندید و قند تو دل برادرش آب شد.
هیون با پای دیگش هم اینکار رو انجام داد و ریوجین تند داخل خونه رفت که بازهم صدای غر برادرش رو شنید:"صدبار گفتم میخوری زمین پس ندو."
ریوجین خودش رو روی مبل تک نفره رها کرد:"نمیخورم دیگه راه جلوی در خونه تا هال رو حفظ شدم و خودت هم بخاطر اینکار من اون میز جلوی کاناپه رو برداشتی که من بهش نخورم."
هیونجین تعجب کرد و تو دلش باهوشی خواهرش رو تحسین.
درو بست و به سمت هال رفت و کیفش رو با خستگی انداخت روی زمین.
هیونجین:"گرسنته؟"
ریوجین لبخندی زد و عینک مشکیش رو دراورد و روی مبل کناریش انداخت که خب البته فکر نمیکرد درست هدف گرفته باشه:"برو استراحت کن من چیزی نمیخوام."
هیونجین به سمت آشپزخونه رفت و باقی مونده ی شام دیشبشون رو در آورد و گذاشت تا گرم بشه:"من لباسام رو عوض میکنم و میام بهت غذا میدم. یه ذره مونده از دیشب اونو بخور تا..."
ریوجین وسط حرفش پرید:"یه رامن بپز برای شب لازم نیست خودت رو خسته کنی، امروز به اندازه ی کافی مثل جوجه اردک زشت دنبالم اومدی. کاراتو بکن رامن بپز."
هیونجین اخم مصنوعی کرد:"حالا دیگه من شدم جوجه اردک زشت؟ چقدر پررویی تو اخه دختر."
و همونطور که هردو اروم میخندیدن سمت اتاقش رفت که با سوال ریوجین دستش روی دستگیره ی در خشک شد:"وقتی کلاس اولت تموم شد نیومدی پیشم؛ کجا بودی؟"
هیون تمام لحظاتی که با جونگین گذرونده بود؛ هرچقدر هم کوتاه، از جلوی چشماش رد شد و لبخندی به لبش آورد.
ریوجین:"هیون اونجایی؟"
هیونجین:"خوابم برده بوده فکر کنم."
و جواب بیشتری نداد و داخل اتاقش رفت و درو بست.

°°°°°°°°
هر سه نفرشون دور میز نشسته بودن و از تعطیلاتشون میگفتن.
یری با ذوق لبخند زد:"با مامانم رفتیم جزیره ی ججو و واقعا خوش گذشت، هتلش که اصلا هرچی غم و غصه داری میشوره با خودش میبره. واقعا اون سفر خیلی به روحیم کمک کرد."
یونا قاشقش رو توی اسکوپ بستنی تمشکی جلوش زد و همونطور که طعمشو تو دهنش مزه مزه میکرد گفت:"منم بابام برای کار یه مدت برد منو تو شرکتش و اونجا کار کردم چون حس کردم اگه سرم گرم باشه و مشغول باشم مجبور نیستم به اتفاقات بد فکر کنم."
یری در تایید حرفش سر تکون داد و نی توی لیوانش رو نگه داشت و کمی از آبمیوه رو خورد.
فلیکس با بیخیالی نگاهشون کرد.
چقدر تفاوت بین زندگی همشون دیده میشد...یا قبلا هم بود و اون زمان نمیدیدن!
یری از روی میز به سمت فلیکس متمایل شد:"یونگبوکا...نظر تو چیه؟"
فلیکس با گنگی نگاهشون کرد.
یونا:"اصلا گوش میدی؟"
فلیکس لبخند مضطربی زد:"حواسم پرت شد."
یونا حرفشون رو تکرار کرد:"یری میگه جونگین خیلی دوره از هممون، با اینکه امروز کنارمون بود اما حس نمیشد وجودش و حتی کلاس اولش هم که تموم شد نیومد پیشمون و اخر روز هم پیشنهاد بیرونمون رو رد کرد."
فلیکس نی رو از لیوانش درآورد و گذاشت تو پیش دستی ظریف زیر لیوان و باقی مونده ی آبمیوه اش رو سر کشید.
فلیکس:"توقع داشتم شماها زودتر از من این به ذهنتون برسه ولی خب....
جونگین نسبت به ماها دوران سخت تری رو پشت سر گذاشته، پشت اون درهای بسته بوده، تنهاییش با هیچی پر نمیشده چون هیچکس تلاشی نکرده، من حتی از خودم هم سر اینکه تنهاش گذاشتم کلافم پس نمیتونیم انتظار داشته باشیم مثل قبل پرانرژی باشه. وقتی مدت ها توی تنهاییت دست و پا میزنی کم کم به یه روش زندگی کردن تبدیل میشه."
هیچکدوم حرفی نداشتن که در جواب فلیکس تحویلش بدن.
یونا لبخند غمگینی زد:"وقتی رفتم تا بهش سر بزنم مادر نارا اونجا بود و کم مونده بود با مشت هاش در رو از جا دربیاره."
بغض گلوش رو گرفت اما ادامه داد:"سعی کردم بگیرمش و برش گردونم به خونش اما خدمتکار که درو باز کرد اون خواهرش هم پیداش شد و من نگاه مظلوم جونگین رو دیدم که رو پله ها وایساده بود، وقتی ایونها خواست نگهبانارو صداکنه جونگین خواست جلوش روبگیره اما اون بهش یه سیلی زد و گفت که مایه ی ابرو ریزیه."
فلیکس از این قضیه بیخبر بود و هاله ی سیاهی دور قلبش رو گرفت.
یری سعی کرد جو به وجود اومده رو درست کنه پس خم شد تا جعبه هارو بذاره روی میز.
فلیکس با تعجب به جعبه ها نگاه میکرد و یونا که میدونست اونا چین لبخند زد به پشتی صندلیش تکیه داد.
فلیکس:"اینا چین؟"
یری لبخند زد:"بازشون کن تا ببینی."
فلیکس با دست هایی که از هیجان زدگی میلرزید در دو جعبه ی مقابلش رو باز کرد که با ست کامل شنا و وسایل هاش روبرو شد و چشم هاش شروع کردن به خیس شدن و مژه های بلند و پرپشتش روهم مرطوب کردن.
اون تا مدت ها نمیتونست همچین چیزایی رو با کارهای پاره وقتی که تو برنامه هاش بود تا انجامشون بده، بخره.
با چشم های خیس به یری نگاه کرد و یری هم سریع به حرف اومد:"هی اونجوری نگاهم نکن و نمیخوام بشنوم که قرار نیست هدیه امد قبول کنی. تو نمیتونی به بابات بگی داری این رشته رو میخونی و اون هم به راحتی از کنارش بگذره و گفته بودی میخوای بیوفتی دنبال کار‌....خب منم تصمیم گرفتم یه هدیه بخرم و چی بهتر از کلی وسایل کاربردی برای شنا و اماده کردنت برای مسابقات.
فلیکس فقط تونست با لبخند چشم هاش رو از خیسی اشکاش پاک کنه و سرش رو با خجالت پایین بندازه.
یری با کلافگی مصنوعی در جعبه هارو گذاشت و از روی میز برشون داشت:"فعلا بیاید غذا بخوریم چون من دلم نمیخواد بخاطر عشوه های لی فلیکس بمیرم."
فلیکس تک خنده ای کرد و گارسون رو صدا زدن تا سفارششون رو بگیره.
چند دقیقه بعد که گارسون غذاهاشون رو براشون روی میز میچید و هرسه با گرسنگی به غذاهاشون نگاه میکردن؛ گوشی فلیکس رو میز لرزید و فلیکس هم چاپستیک هاش رو داخل ظرفش گذاشت تا پیام رو بخونه.
"وقتی تمام این مدت دلتنگیم رو به دوش کشیدی چرا به دیدنم نمیای؟ من از همه بهتون نزدیک ترم؛ آ"
فلیکس با چشم های گرد شده دوباره پیام رو خوند و بارها اینکار رو تکرار کرد.
دنیا براش سیاه شد و فقط صفحه ی گوشیش بود که جلوی چشم هاش هر لحظه تار و تارتر میشد.
"آ" کی بود؟ کی میتونست باشه؟
نارا؟ بعد از هشت ماه برگشته؟ نکنه واقعا برگشته؟
بی توجه به غذاهایی که تازه آورده بودن بلند شد و بعد از برداشتن گوشیش به سمت در شیشه ای رستوران دویید و اهمیتی به صدا زده شدن اسمش توسط دو دختر نداد.
در رو هل داد و خودش رو به بیرون رستوران رسوند و شروع به دوییدن کرد تا به خیابون اصلی برسه و بتونه تاکسی بگیره.
پاهاش رو با قدرت به زمین میکوبید.
اگه نارا باشه یعنی جونگین دوباره زندگیش رنگی میشه؟یعنی ممکنه دوباره برگرده و دوباره خندون ببیننش؟
چندبار شونش به افراد توی پیاده روکوبیده شد و دفعه ی اخر هم نزدیک بود تا مرت بشه روی زمین اما خودش رو کنترل کرد و با رسیدنش به خیابون اصلی، با دیدن اولین تاکسی که نزدیک میشد دست تکون داد و خودش رو داخل ماشین انداخت.
ادرس رو با لحن شکسته ای به راننده گفت و مشتش رو به قفسه سینش کوبید تا بلکه از سوزشش کم بشه.
اگه نارا بوده باشه اونوقت همه چیز بازهم رنگ دیگه ای به خودش میگیره.
پیشونیش رو به شیشه ی پنجره تکیه داد و سعی کرد تا با نفس های عمیق کشیدن کمی نفسش رو تنظیم کنه.
با نزدیک شدن به مقصدش با حواس پرتی هرچقدر که پول تو دستش اومد رو کف دست راننده گذاشت و راننده انگار که غرغروتر و موقعیت نشناس تر از این حرفا بود که عجله ی فلیکس رو بفهمه.
با دیدن نمای سفید عمارت آشنا حتی صبر نکرد تا ماشین متوقف بشه و در رو باز کرد و پیاده شد.
البته بیشتر شبیه پرت کردن خودش به بیرون ماشین بود و خواست قدم های تندش رو به عمارت برسونه که پیرمرد راننده ازش خواست برگرده و باقی پولش رو پس بگیره.
ناچار انجامش داد و بعد به سمت در آهنی حیاط رفت و هلش داد.
مسیر بین در آهنی تا در خونه رو با دوییدن طی کرد و خواست خیلی احمقانه در بزنه که متوجه شد لای در باز مونده.
اون لحظه به هیچی فکر نکرد و در رو باز کرد و داخل رفت.
نگاهش رو اطراف گردوند؛ روی هر وسیله ای که میدید یک پارچه ی سفید کشیده شده بود.
فلیکس اون لحظه به ترس، نگرانی، خطر، استرس و اضطراب و هیچ چیز دیگه اهمیت نمیداد.
متوجه بوی غمی که از گوشه به گوشه ی خونه بلند میشد نبود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد دوباره برگردوندن اون جمع پنج نفره ی شاد و خندان بود.
اگه نارا برگرده دیگه جونگین میتونه کنارشون بشینه بدون اینکه به پنجمین صندلی خالی نگاه کنه و با حسرت نگاهش رو بگیره و بعد هم جمعشون رو ترک کنه.
شاید میتونستن دوباره روزهای از دست رفته رو برگردونن.
به سمت پله ها رفت و در حین اینکه با عجله بالا میرفت اسم "نارا" رو دائم صدا میزد.
با رسیدن به راهروی طبقه دوم با خوشحالی به محیط تاریک راهرو نگاه کرد که فقط نور مهتابی که از پنجره ی آخر سالن میتابید، روشنش کرده بود.
جلوتر رفت و به در بسته ی اتاق نارا خیره شد و لبخند زد؛ روزهایی که جونگین مشروبات گرون قیمت و قوی پدرش یه شیشه برمیداشت و یواشکی با خودش به اینجا میاورد، شب هایی که تو همون اتاق تا صبح فیلم میدیدن و با خنده و دیوونه بازی شبشونو صبح میکردن و در اخر مادر نارا میومد و سرشون غر میزد تا ساکت بمونن، همه ی این خاطرات توی اون اتاق و این خونه بودن.
پاهاش به سمت اتاق نارا حرکت کردن و فلیکس حس کرد کسی از پشتش رد شد و به سرعت باعث شد به عقب برگرده.
با ترس زمزمه کرد:" نا-نارا..."
وقتی صدایی نشنید دوباره به راهش ادامه داد و با رسیدنش به جلوی در اتاق، خواست دستگیره رو لمس کنه که با شدت به دیوار کوبیده و دهنش توسط دست های کسی گرفته شد و فریادش تو گلوش موند.
به چشم های کسی که به دیوار کوبیده بودش و مانع رفتنش شده بود نگاه کرد و شوکه شد.
اون نگاه....فقط متعلق بود به یک نفر....
اون چشم های تقریبا کوچیک و وحشی با همون نگاه خشن و همیشه خشمگین فقط مال سئو چانگبین میتونست باشه.
فلیکس مچ دست چانگبین رو گرفت و تلاشی برای قطع کردن اتصال نگاهشون نکرد.
اون نگاه وحشی که با چشم هاش تلاقی کرده بودن فلیکس رو تا ابرهای پنبه ای بالا میبردن و بعد کاملا ناگهانی تو دنیای مردگان مینداختنش.
هنوز طعم لب های چانگبین روی لب هاش رو حس میکرد.
لب های فلیکس کم کم زیر دست قدرتمند و مردونه ی چانگبین شروع به لرزیدن کردن.
چانگبین با تعجبی که اصلا تو حالت صورتش تاثیری نداشت دستش رو اروم پایین آورد.
فلیکس تازه پوچی رو حس میکرد، اینکه دوباره تمام امیدهاش جاشون رو به ناامیدی داده بودن و دوباره هاله ی سیاهی قلبش رو احاطه کرد.
ثانیه ای بعد سینه ی محکم و پهن چانگبین هدف مشت های ضعیف فلیکس قرار گرفته بود و اشک های پسر مو بلوند بی وقفه گونه هاش رو خیس میکردن.
فلیکس با لحن لرزون و صدایی بلند تو صورت چانگبین داد زد:"چرا تو اینجایی؟ چرا هرجا میرم هستی؟ چرا ولم نمیکنی؟ چرا از شکست دادن من خسته نمیشی؟ چرا نمیذاری به حال خودم بمیرم؟ چرا باید هرجا امیدی میبینم تو پشتش در بیای و همه ی پیله های پروانه های امید رو پودر و خاکستر کنی؟ چرا یکبار نمیذاری پروانه های امیدم از پیله خلاص بشن و میکشیشون."
چانگبین متعجب، نگران و ترسیده بود و تابحال فلیکس رو با این حال ندیده بود.
فلیکس با ضربه هایی که هرکدوم بی جون تر دگاز ضربه ی قبلی بود به حرفاش ادامه داد:"بازی جدید راه انداختی چانگبین؟ احساسات من کافی نبود افتادی رو دور اینکه با خاطراتم بازی کنی؟ با دوستیم بازی کنی؟ از سادگیم استفاده کنی؟ الیته این کار همیشگیته و تازگی نداره."
جمله ی آخرش رو با تمسخر تو صورت چانگبین فریاد زد و هلش داد که پسر بزرگتر حتی تکون هم نخورد.
فلیکس:"سئو چانگبین وقتی اونطوری منو تو خیابون رها کردی و رفتی همونجا انداختمت دور، چون تو نه صداقت داری نه میفهمی عشق چیه. اصلا تابحال کسیو دوست داشتی؟ یا بذار بهتر بپرسم...تو این قلب آشغال و سنگیت چیزی به اسم عشق و احساس وجود داره؟"
چانگبین که کفری شده بود مچ های فلیکس رو با یک دستش گرفت و دوباره بین خودش و دیوار بدنش رو قفل کرد و دستاش رو بالای سرش رو دیوار چسبوند و نزدیک صورت فلیکس با لحن تندی غرید:"آره لی فلیکس منم احساسات دارم. میخوای باهاشون آشنات کنم؟ من حتی نمیدونم توئه روانی از چه کوفتی داری حرف میزنی، کدوم پیام؟! کدوم کار؟ کدوم بازی دادن."
دستش رو دور مچ های ظریف فلیکس محکمتر گرفت و تقلاهاش رو مهار کرد:"این من نیستم که تورو روانی میکنم بلکه خودتی که تا منو میبینی هوس میکنی روانیم کنی."
فلیکس با لجبازی نگاهش کرد:"من چیکارت میکنم؟ منم که میبوسمت و ولت میکنم؟ منم که با احساساتت بازی میکنم؟ یا منم که هربار تا مرز سکس باهات پیش میرم و تو تخت ولت میکنم؟!"
با کوبیده شدن لب های چانگبین روی لب هاش بوسه ی خشنی رو شروع کردن...

~~~~~~~~~~~~~~
های~نسبت به دفعات قبلی زودتر آپ کردم تازه پربار هم محسوب میشه.
5300 تا کلمه بود گمونم.
هرچی درهرصورت میس یو عال🤎
ووت یادتون نره منم برم محو شم تا پارت بعدی~
عکسی هم که رو این چپتره خواهر هیونجینه.

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninМесто, где живут истории. Откройте их для себя