chapter 13

161 42 14
                                    

هیونجین لبخند عمیقی روی لب هاش نشست:"هوم یادم نبود که تو یانگ جونگینی."

جونگین سرشو عقب برد:"یعنی چی؟ یانگ جونگین چشه مگه پرنس هوانگ؟"
و در ادامه ی حرفش خندید.

هیونجین سرسو نزدیکتر برد:"نه چیزیش نیست فقط یه فرشتست که الان بال هایی سیاه داره و موهای آبی رنگ و پوست شیری رنگش و قلب پاکش روشن ترین قسمت های این جسم هستن برخلاف بال های سیاهت."

جونگین به لب های براق هیون خیره شد:"مثل یه رازی هوانگ هیونجین. نمیدونم چطور کشفت کنم ولی پیش تو عجیب میشم. از وقتی برگشتی من گم شدم."

هیونجین نمیفهمید جونگین چی میگه یا چی میخواد اما حس خوبی میگرفت. صبر همیشه شکاف هارو پر میکرد.

~~~
ساعت اخر رو هیچکس حوصله ی کلاساش رو نداشت.
جز فلیکس که معلوم نبود کجا غیبش زده.

جونگین سرشو رو شونه ی هیونجین گذاشت و چشماش رو با خستگی بست.
یری با ذوق گفت:"بریم بیرون؟ پوسیدم."
یونا غر زد:"جانگ یری مسخره نشو.پروژه ات مونده پس بیخیال."

یونا به سمت جونگین برگشت:"فلیکس رو ندیدی؟"
جونگین سرشو به معنی مخالفت تکون داد.
فلیکس از پشت یونا دراومد:"من اومدم. اینجام."
یونا:"کجا بودی پسر؟"

فلیکس لبخند زد و نشست:"هیچی."
اما بوی سیگارش به مشام جونگین رسید و موجب لبخند گرمی روی لب هاش شد.

"فلش بک؛ چند دقیقه قبل"
فلیکس پاکت سیگار رو از داخل کیفش درآورد و با دستی لرزون یک نخ بیرون آورد و هق زد.

نمیتونست یک نخ رو بکشه بیرون انقدر که دستاش میلرزید.
با عصبانیت و اشک فریاد زد و پاکت و فندک رو به دیوار کوبید.
به دیوار تکیه داد و بلند هق هق کرد، روی دیوار سر خورد و نشست.

صدای کشیده شدن کفش های کسی رو شنید و سرش رو بلند کرد و بوت های مشکی آشنایی رو دید.

با تمسخر خندید و چشم هاش رو بست که قطرات اشک بیشتری از بین پلک های بسته شده اش بیرون جهیدن.
چانگبین فندک و پاکت سیگار رو برداشت.

فلیکس آروم هشدار داد:"از اینجا برو چانگبین."
چانگبین نفسش رو فوت کرد و از داخل پاکت یک نخ سیگار در آورد و به سمت فلیکس گرفت:"بگیر."

فلیکس زیر دست چانگبین کوبید و داد زد:"گمشو عوضی، از اینجا برو. چی از جون من میخوای؟"

چانگبین سیگار دیگه ای بیرون آورد و بین لب های فلیکس جا گذاشت.

فندک رو چک کرد و زیر سیگار گرفت و روشنش کرد.
چانگبین:"چرا انقدر لجبازی لی یونگبوک؟چته؟چون من نمیام سمتت؟چون من جهت مخالفت شنا‌میکنم؟"

فلیکس با چشم‌های اشکی نگاهش کرد:"اینا خیلی قدیمین سئو چانگبین. چیزای جدید بگو. مثل هرزه، فاحشه، بازیچه ی دستت، همخوابت."

چانگبین اخم کرد:"من بلد نیستم فلیکس. حتی نمیدونم دوست داشتن چیه."

فلیکس:"من هم بهت گفتم نمیخواد بلد باشی. گفتم هرجور باشی من کنارتم و بهت یاد میدم، بهت یاد میدم چطور دستامو با عشق بگیری و با علاقه به چشمام زل بزنی."
چانگبین با تمسخر لبخند زد:"اشتباه نکن فلیکس. من مناسب تو نیستم پس بده قلبتو یکی دیگه بشکنه."

فلیکس بلند شد و سیگارش رو زمین انداخت:"بس کن چانگبین. من خر نیستم. من نگاه های پر از حسرتتو میدیدم. توهم بی میل نبودی بهم ولی یه چیزی مانع تو میشه. نمیدونم چیه اما من جنس نگاهت رو هم حتی میشناسم."

چانگبین شوکه بهش خیره شد:"ت-تو چی داری میگی..."
فلیکس عصبی خندید:"همتون فکر میکنید من نمیفهمم اما منم آدمم. نگاه آدمارو میفهمم، مخصوصا تویی رو که دل دادم بهت. پس بس کن چانگبینا من خستم."

کوبیده شدن لب های چانگبین روی لب هاش شروع یک بوسه ی خشن بود.

گاز‌محکمی از لب پایین فلیکس گرفت و کمی عقب رفت:"یه روز همه چیو میفهمی، اما اینو بدون که من همیشه یک قدم پشت سرتم. همیشه یک کم اونورتر سئو چانگبین ایستاده تا دوست داشتنتو خوب یاد بگیره و مواظبت باشه."

"پایان فلش بک"

هیونجین از سر میز بلند شد و با یک جمله،"من باید برم" جمعشون رو ترک کرد.

فلیکس به جونگین نگاه کرد:"هی رفیق!بین تو و هوانگ چه خبره؟"

جونگین سرشو پایین نگه داشت:"فقط میخوام کمکش کنم. نمیخوام تنها بمونه."

گوشی جونگین تو جیبش ویبره رفت و درش آورد.
فلیکس با دیدن ری اکشن جونگین که مشخص بود متعجبه؛ پرسید:"چیزی شده جونگینی؟"

جونگین:"از باجه ی تلفن عمومیه."
و تماس رو وصل کرد...
همون صدای آشنا...

همون صدایی که شب ناپدید شدن نارا باهاش حرف زد.
-"چطور میشه که بازی رو جالب ترش کنیم؟ من فقط امتحانتون کردم از این به بعد مراحل طلایی هم بهش اضافه میشه."

جونگین با خشم غرید:"چی از جونمون میخوای؟ فکر کردی پلیس ولت میکنه؟"

-"اوه البته که نه ولی اگه مدارک انفجار رو بهشون بدم حتما ولم میکنن، ولی حیف شد که جنازه ها نمیتونن برن زندان وگرنه نارا اونجا داشت آب خنک میخورد."

جونگین چشماش پر اشک شد:"چ-چی؟"
صدای خنده گوشش رو پر کرد:"دوست عزیزتون مرده."
جونگین فریاد زد:"خفه شو خفه شو،نارا نمرده."

صدای بوق آزاد تو گوشش پیچید، گوشی رو از گوشش جدا کرد و محکم روی میز کوبیدش.

همه از جمله ی آخری که جونگین به زبون اورده بود متعجب و شوکه ایستاده بودن.

جونگین با پاهای بی حسش روی زمین سرد کافه تریا نشست و بلند هق هق کرد.

-وقتی از دست میدادم، نمیدونستم چیکار میشه کرد!باور میکردم که دیگه‌نبودی؟ یا این هم از دروغ هایی بود که در طول زندگیت بهم گفتی؟ باز هم دلتنگتم حتی اگه پست ترین موجود روی زمین باشی-  یانگ جونگین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب قشنگام همونطور که میدونید فصل امتحاناته و خیلی سخت فرصت نوشتن گیر آدم میاد. ببخشید از تاخیر و البته کم بودن.
سعی میکنم تا آخر امشب یا حتی فردا یه پارت دیگه هم بذارم براتون.
مرسی از حمایت کردنتون💗💫

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninWhere stories live. Discover now