Chapter 10

172 44 8
                                    

همیشه غیرممکن ترین ها ممکن میشن. همیشه اتفاقاتی که کمترین احتمال رو داره تا به وقوع بپیوندن لب مرز قرار میگیرن.

جونگین مثل همیشه بود؛ بی پناه گریه میکرد. یری نمیتونست خیانتو هضم کنه، یونا هنوز هم به همین باور مونده بود که چون همیشه راه درست رو انتخاب کرده زندگی و آدماش هم باهاش مثل یک فرشته برخورد میکنن درحالیکه فقط بال هاش رو له میکردن، روی بال های این دختر همیشه ردپای لگدمالی آدما دیده میشد؛ حالا شین یونا هنوز هم بال هاش سفید بودن؟ بازهم فرشته ی پاک محسوب میشد؟ یونا هم یک قاتل بود، دست یونا هم مثل بقیه ی دوستاش دست های ناپاک نارا رو لمس کرده.

فلیکس فقط به صورت خیس از اشک جونگین نگاه میکرد، این همه وقت متوجه چاهی که جونگین در اون دست و پا میزد نبودن، هرگز سعی نکردن آسیب های روحیش رو ببینن بلکه فقط چشم به در منتظر برگشتنش مینشستن.

اما جونگین هم دلش میخواست برگرده؟ دلش میخواست دوباره گوشه به گوشه ی خاطراتشو زندگی کنه؟ جونگین نمیخواست، هرگز نمیخواست. فکر میکرد اگه برگرده به معنای قوی شدنشه، سرپاموندن و سیلی زدن به زندگی و پلیدی هاشه ولی جونگین فقط به عقب پرت میشد.

جونگین چه حسی رو میخواست درون هوانگ هیونجین زنده کنه؟ حس جوانی ای که یک سال پشت میله های زندان کفن شد؟ لبخندهایی که با روزشماری هاش سوخته بودن؟ چیزی برای زنده شدن وجود داشت؟

جونگین گله مند بود، از تمام عالم و هستی گله داشت، آرزو میکرد کاش تو همون انفجار خودش هم در بین آتیش شعله میکشید و میمرد، کاش ریوجین میمرد ولی کور نمیشد، کاش باهم میمردن تا لااقل جونگین بعد از مرگش هم عذاب بکشه و ریوجین بابت دیدن صحنه ی عذاب جونگین بلند قهقهه بزنه. خواسته ی زیادی بود؟ خواستار مرگ بودن و عذاب دیدن چه اشکالی داشت که جونگین از هیچ طریقی بهش نمیرسید؟
از کابوس خسته بود، فقط یک مرگ دردناک میخواست چون حتی لیاقت یک مرگ آسون و بی درد روهم نداشت!

°°°°°
ساعت ها از ترک کردن محیط خفقان آور دانشگاه میگذشت، اما جونگین متوجه نبود که چه مسافتی رو طی کرده و فقط در اون لحظه نیاز داشت همه چیز رو رها کنه و بره.
موندن تو محیطی که‌گوشه به گوشه اش خاطرات دردآوری براش تازه میشدن وجودش رو به آتیش میکشید، نیاز داشت برای همیشه هرچیزی که تو زندگیش داشت رو رها کنه و بره. موندن حس خوبی بهش نمیداد و فقط درد بیشتری رو القا میکرد.

گزگز پاهاش اجازه نداد بیشتر حرکت کنه و اجبارا متوقف شد، بین هیاهوی مردمی که از پیاده رو میگذشتن و بعضیاشون شونه به شونه اش میکوبیدن.

ناگهان روی زمین افتاد و خراشیده شدن چونش رو احساس کرد،بغضی که این روزها دائما مهمون گلوش بود شدیدتر شد و دستشو به چونش کشید که متوجه خیسی خون و وجود سنگ ریزه ها روی زخمش شد.

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon