chapter15

149 45 15
                                    

با حس خفگی ای که داشت بیشتر از اون نتونست داخل فضای ماشین دوام بیاره و خارج شد.

هق بلندی زد و بغض سنگ شده در گلوش رو رها کرد، ترسیده بود، میترسید که بازهم اون اتفاق تکرار بشه.

نبود نارا؛ با وجود تمام بدی هاش باز هم به چشم میومد و میترسوندش. اگه بلایی سر هرکدوم از دوستاش میومد، چطور باید خودش رو میبخشید؟! چطور میتونست خودش رو قانع کنه که تقصیر اون نبوده!

کمرش بار دیگه مثل تموم این مدت خم شد، زانوهاش شکست، سد چشماش از هم پاشید و حالا فقط میتونست اشک بریزه. به وضعیتی که توش گیر افتاده بود، به این سال هایی که حتی یکبار هم حقیقی خوشحال نبوده، اینکه نمیدونه آرامش چه طعمی داره؛ بخاطر تک تک صخره های زندگیش که سر به فلک کشیده بودن اشک میریخت.

هیچکدوم از دوستانش حاضر نبود جونگین رو تو اون حال ببینن، فلیکس حتی نمیخواست سرش رو از بین دستاش بیرون بیاره که مبادا ثانیه ای اون اشک های و لرزش شونه هارو ببینه، یونا چشماش رو محکم بهم قفل زده بود و یری به سقف ماشین خیره شده و اشک از گوشه های چشماش یکی پس از دیگری میغلتن و بیرون ریخته میشن.

جونگین حس تعلق نداشت. نه به اون آسفالت، نه به صخره ها، نه حتی به این دنیا. تنها جایی که متعلق بهش بود آغوش مرگ بود. جونگین دلش یه مرگ میخواست، یه مرگ دردناک که حتی شده چندثانیه درد رو چنان حس کنه که نفسش ببره و روحش از شدت داد و فریادهاش فرار کنه.

کف دستاش رو محکم به زمین فشرد و تکیه گاه بدنش قرار داد، سنگ ریزه های نسبتا تیزی که کف دستش رو به درد میاوردن براش عذاب نداشتن بلکه لذت هم میدادن.

لبخند تلخی زد و قطره اشکش از بین مژه هاش گریخت و روی آسفالت افتاد:«چی میشد روی زمین پراز خار و تیغ بود...اونجوری لایق تر به نظر میرسید.»

زانوهاش میسوخت، چشماش تیر میکشید و سیاهی میرفت اما تنهایی میخواست.

لااقل الان که به هیچ جا تعلق نداشت دلش تنهایی میخواست تا زمانی روز مرگش فرابرسه.
به محض بلند شدنش، یوری به بیرون ماشین هجوم برد تا بره سمتش اما با فریاد دوست بیچاره اش پاهاش به زمین، زنجیر شدن.

جونگین فریاد زد:«بسه. سمت من نیاید، هیچکسو نمیخوام فقط گورتونو گم کنید.»

اینبار بیشتر تارهای صوتیش رو خراش داد:«گــــم شـــــیــــد، تک تکتون از زندگی من گورتون گم کنید.»
و شروع به دوییدن کرد، با اون زانوهای سست و پاهای لرزون میدوید و تلوتلوخوران دور میشد.

انقدر دورشده بود که حالا برای سه فرد دیگه تنها یک نقطه ی کور دیده میشد.

حالا هرسه ی اون ها به این باور رسیده بودن که جونگین نجات دادنی نیست! انگار فقط باید رها بشه تا بتونه به آرامش برسه.

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang