Chapter6

277 59 18
                                    

کیفش رو روی صندلی کافه ی دانشگاه انداخت و به بدنش کش و قوس شدیدی داد؛ با شنیدن صدای قلنج استخوناش که میشکستن لبخند زد و به حالت عادی برگشت و صاف نشست.
نگاهشو اطراف کافه گردوند و با خودش زمزمه کرد:" آخه این چه فکر مزخرفی بود که من با خودم کردم. زود رسوندم خودمو این قبرستون که چی بشه؟"
با قرار گرفتن دست شخصی روی شونش تو جاش، رو صندلی تکون شدیدی خورد و به پشتش که نگاه کرد چهره ی مهربون یونا رو دید.
مثل همیشه لبخند لباش رو مزین کرده و با نگاهی که فقط مخصوص اون چشم های بادومیه و وقتی میخنده مثل هلال ماه میشه و زیباییش رو چند برابر میکنه؛ به فلیکس خیره شده بود.
یونا لپ فلیکس رو که در طی این مدت حسابی آب شده بود رو بین دو انگشت سبابه و شستش گرفت و همونطور که هر لحظه فشار رو بیشتر میکرد با خنده گفت:" تویی که انقدر دلتنگی چرا پا نمیشی بغلم کنی بدترین دونگ دنیا؟"
فلیکس به سرعت بلند شد و خودشو تو بغل یونا انداخت:" البته که دلتنگت بودم."
یونا خندید و موهای فلیکس رو بهم ریخت:"اره از تعداد تماس هات مشخص بود."
فلیکس از یونا فاصله گرفت:" آخرین بار که تماس داشتیم باهم کی بود؟ دو هفته از روش میگذره گمونم."
یونا روی صندلی رو به روی فلیکس جا کرفت و کیفشو رو پاش گذاشت:" اوم...اره همینطوره. آخرین بار همون روزی بود که صبحش باهات تماس گرفتم و قرار بود بری دریاچه و بعد از اون دیگه گوشیت رو جواب ندادی. خونتونم اومدم اما کسی در رو باز نکرد."
فلیکس اتفاقات دو هفته ی اخیر رو به یاد آورد:" با مامانم مجبور شدیم برگردیم سیدنی پیش پدرم مثل اینکه مریض شده بود و من چون هنوز دانشگاه شروع نشده بود نتونستم بگم نمیام خلاصه که رفتم."
یونا با حرص غرید:" بالاخره تونست پول یه خونه ی بهتر رو براتون اینجا جور کنه؟ پنج ماه پیش گفتی پای تلفن این وعده رو به مامانت داده و قراره سخت تر تلاش کنه."
فلیکس برعکس یونا ریلکس گفت:"کی حرفاش درست بوده که این یکی باشه."
ذهنش درگیر جونگین بود. بهش گفته بود که برمیگرده. نگاهی به ساعت روی گوشیش انداخت و زمزمه کرد:" هنوز وقت هست."
یونا از پشت فلیکس یری رو تشخیص داد که بین چند نفر از هم دانشگاهی هاشون وارد کافه میشد.
براش دست تکون داد  و صداش زد. یری که حالا یونا رو دیده بود با یک لبخند کوچیک و مهربون جمع اونهارو ترک و قدم هاش رو به سمت میزشون تند کرد. با رسیدنش از گردن یونا آویزون شد:" با اینکه دوروز پیش دیدمت اما بازم دلم تنگ شد."
یونا خندید و چشم غره ای مصلحتی رفت:" عوضش یونگ بوکی اصلا دلش تنگ نشده بود برامون."
فلیکس غر زد:" توضیح دادم که."
یونا دستشو رو کمر یری گذاشت و کنار خودش نشوندش تا دوباره فلیکس رو مجبور به توضیح دادن نکنه.
نیم ساعت گذشته بود و کافه تفریبا پر شده بود از دانشجوها و فلیکس کم کم دیگه کنترلی روی ضربه های عصبی پای راستش نداشت. اصلا دلش نمیخواست جونگین موندن توی زندانی رو که اسمش رو خونه میذارن رو تو روزهای آخر ترجیح داده باشه.
یری همونطور که لیوان کاغذی که توش قهوه بود رو آروم میخورد پرسید:" فلیکس چته آروم باش."
تنها عکس العملش ثابت نگه داشتن پاش بود.
کلاسش یک ربع دیگه شروع میشد پس یعنی جونگین پشیمون شده!؟
یری نگاهش رنگ تعجب گرفت و مشت نه چندان آرومی به رون یونا که کنارش نشسته بود زد. یونا سرش رو از تو گوشیش بلند کرد و خواست شکایت کنه و غر بزنه که با گرفتن رد نگاه یری اون هم خشکش زد.
فلیکس به عقب برگشت تا ببینه چیه که انقدر تعجب برانگیزه و با قامت جونگینی رو به رو شد که پیداشون کرده و داره به سمت میزشون میاد.
یونا اول از همه بلند شد و محکم در آغوش گرفتش و بعد از اون یری؛ و در آخرفلیکس بود که تو بغلش کنار گوشش زمزمه کرد:" خوشحالم که برگشتی رفیق."
جونگین دستی به موهای تازه رنگ شده و آبیش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:" باید بعدا تنهایی حرف بزنیم."
و ازش جدا شد و روی صندلی خالی کنار فلیکس جا گرفت و نشست ؛ و تا حد امکان تلاش میکرد به صندلی سر میز نگاه نکنه که جای خالی نارا رو به خوبی به رخ میکشید.
فلیکس هم نشست و حرفی نزد. جونگین با اون موهای آبی رنگش میدرخشید و پوست سفیدش اینجوری بیشتر به چشم میومد.
جونگین لیوان کاغذی که دست نخورده جلوی فلیکس مونده بود و هنوز ازش بخار بلند میشد رو برداشت و مزه مزه کرد:"هنوزم با اینکه نمیتونی قهوه بخوری بازم میخری و من هنوز درکت نمیکنم."
فلیکس خندید:" هی میخوام تلاش کنم بخورم ولی مزه ی افتضاحی داره واقعا."
جونگین ساعت دیواری که روی دیوار کافه وصل بود رو نگاه کرد:"از روز اول نمیخوام تاخیر بخورم."
و به دنباله ی حرفش بلند شد و بقیشون هم به تبعیت ازش پاشدن و باهم از کافه بیرون رفتن.
یری همونطور که مثل عادت گذشته اش با ذوق از تعطیلاتش حرف میزد جلوتر با یونا راه میرفت و فلیکس و جونگین پشتشون بودن.
جونگین با خودش فکر کرد:"یری تغییری نکرده و فکر کنم راحت تر از هممون کنار اومده،خوشحالم میکنه."
به یونا نگاهی انداخت؛ لاغرتر به نظر میرسید اما همچنان زیبایی خودش رو حفظ کرده، لبخندهاش هم مثل همیشه آرامبخش روح و روانش بود.
فلیکس تمام مدت حواسش به پسر کنارش بود و در آخر با آرنجش ضربه ای به پهلوش زد:" بعد از این همه مدت هنوزم دست از آنالیز کردن بچه ها برنداشتی؟"
جونگین نفسش رو فوت کرد:"دلتنگشونم فلیکس. خیلی وقته اینجا نبودم. جای خالی نارارو نادیده میگیرم که نبودش رو به رخم نکشه و تیغ نشه بره تو قلبم، میترسم کم نگاهتون کنم و شماهم غیب بشید و من بمونم با یک دنیای پوچ که فقط دلتنگی توش حس میشه."
فلیکس دستش رو دور گردن پسر موآبی انداخت:"ما همینجاییم. دیگه تموم شده. درسته نارا نیستش، معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده اما ما چهار نفر کنار هم میمونیم."
جونگین لبخند محوی زد و سرتکون داد. یونا ایستاد و برگشت سمت عقب:"فلیکس موقع برگشتن با من و یری بیا یه چی بهت بدیم؛ جونگین توام میای؟"
جونگین سرش رو به طرفین تکون داد:" نه من میخوام برم یکم قدم بزنم و شایدم یه سر برم کتاب فروشی چون چندتا کتاب رو کم دارم."
یونا سرش رو تکون داد.
تا تقاطع راهروها جلو رفتن، تا جایی که جونگین باید راهش رو جدا میکرد و از پله ها میرفت بالا تا به اولین کلاسش برسه،یونا باید مستقیم میرفت ته راهرو، فلیکس و یری هم مسیرشون یکی بود چون فلیکس باید میرفت سمت سالن ورزش تا مربیش رو ببینه و یری هم باید از اونطرف میرفت ساختمون کناری تا به کلاس طراحیش برسه.
فلیکس با دیدن کسی که اصلا انتظارش رو نداشت چشماش گرد شد:"هوانگ هیونجین برگشته؟"
جونگین نگاهش رو به هیونجینی داد که موهای مشکیش بلند شده بودن و دست خواهرش رو گرفته و به سمت کلاس موسیقی هدایت میکنه.
هیونجین وقتی نزدیک در کلاس موسیقی شد نگاهش بالا اومد و بین چهار نفری که چندقدم اونورتر خشکشون زده بود چرخید و در آخر روی پسر مو آبی ای ثابت موند که با نگاه خیره ی هیون غافلگیر شد و نگاهش رو دزدید.
جونگین از دوستاش جدا شد و به سمت پله ها رفت که پیامی برای گوشیش اومد،از طرف فلیکس بود.
فلیکس:
'کی حرف بزنیم؟ کلاس خالی داری امروز؟'
جونگین سریع تایپ کرد:
'من دوتا کلاس پشت سرهم دارم بعد از اون بیا دم کلاسم حرف میزنیم'
گوشیش رو بست و خواست حرکت کنه که هیونجین رو سمت راست پله ها دید که داره میره سمت کلاس.
پس کلاسش با اون یکی بود. لب پایینش رو گزید؛ و بازهم از صمیم قلب بخاطر اتفاقی که بخاطر سکوت و ترسش افتاده پیش خودش متاسف شد.
داخل کلاس رفت و از کنار هیونجینی که ردیف اخر نشسته بود رد شد و سر میز همیشگیش که وسط کلاس بود نشست و دفتر و کتابش رو دراورد.

°°°°°°°°°°°
"هیونجین"
تحمل زمزمه های بقیه سخته.
همیشه شعارم این بوده که زندگی خودت رو بکن و اهمیتی نده بقیه پشت سرت چی پچ پچ میکنن اما حالا احساس خفگی دارم.
متهم شدم به گناهی نکرده؛ متهم شدم به کور کردن خواهر خودم...تک خواهرم...همدم تنهایی هام، همدم حرف هام راجب احساسات تازه جوانه زده ام.
خوبه که ریوجین نمیبینه، خوبه که ریوجین عرقی که از شرم روی پیشونیم میشینه رو نمیبینه...
نمیبینه که دارم از شنیدن حرف ها و دیدن نگاه های تحقیرآمیز دیگران له میشم و زیر فشار این درد سنگین دارم دست و پا میزنم که زنده بمونم.
از بین آدم هایی که یه روزی همه دوستم بودن و کنار هم مینشستیم و شیطنت میکردیم حالا فقط یه خواهرم منو قبول داره و میدونه گناهکار داستان من نیستم.
حالا تو این کلاس کوفتی که حتی یک کلمه هم از حرف های استادش نمیفهمم نشستم و کسی ردیف های کنارم رو پر نکرده.
تنها موندم....
با شنیدن صدای استاد که میگفت:"خسته نباشید و سرجاتون بشینید تا استاد بعدیتون بیاد."
به خودم اومدم و قلنج گردنم رو شکستم . نگاهم به موهای آبی که ردیف کناری و چند میز جلوتر نشسته بود خورد و بی اختیار لبخندی زدم.
سرشو روی دستش گذاشته بود و شقیقه هاش رو ماساژ میداد.
با بالا آوردن سرش روش دقیق شدم، صورتش استخونی تر شده؛ استخون گونش به خوبی خودش رو نشون میداد، پوست سفیدش روشن تر دیده میشد و حتی میتونم بگم بی رنگ و رو شده، چال هاش هنوز هم زیباش میکنن.
با شخصی که کنارش مینشست حرف میزد و هرازگاهی لبخندی تحویلش میداد که باعث میشد چال هاش قند تو دل هرکس آب بشه.
نفسم رو با شدت بیرون دادم و به استادی که به تازگی وارد کلاس شد نگاهی انداختم و سعی کردم لااقل این کلاس رو تمرکز کنم تا بیشتر از این عقب نمونم.
یکسال کافی بود.

"جونگین"
دفترم رو بستم و تو کیفم گذاشتم و از پشت میز بلند شدم تا برم که نگاهم با‌نگاه هیونجین تلاقی کرد.
پاهام دیگه حرکت نکردن؛ انگار با نگاه هیون به پاهام زنجیر زده باشن. فقط میدونستم اگه قدم از قدم بردارم این بند نامرئی پاره میشه.
حس گناه؟ عذاب وجدان؟ نگرانی؟
یه حسی بود که به شدت داخلم میجوشید و فقط طعم تلخی به روحم میبخشید، حس گناهی که دست از سرم برنمیداشت؛ و مهر سکوتی که روی لبام زده شده.
حس کردم گوشه ی لبش بالا رفت. یعنی لبخند زد؟!
اون چشم های بیحس با اون لبخند گرم پارادوکس کامل بودن.
تلاقی نگاهمون با ورود ناگهانی فلیکس تموم شد.
فلیکس با ذوق پیشم دویید و بازوم رو کشید:" جونگین بریم من حسابی گشنمه."
تمام گرمی وجودم رو تو نگاهم ریختم:"بریم یونگبوکی."
و دونفری از کنار ردیف هیونجین رد شدیم.
نگاهم رو مدام اطراف میگردوندم که یک وقت اتفاقی به یونا و یری برنخوریم چون واقعا حوصله ی سرهم کردن هیچ ماجرایی نبودم.
از جلوی ورودی کافه گذشتم که فلیکس غر زد:"جونگین گفتم گشنمه."
سعی کردم آروم جوابش رو بدم:" الان یه موضوع مهم تر داریم فلیکس خواهش میکنم دنبالم بیا."
فلیکس متعجب دنبالم راه میومد، کشیدمش تا پشت بوم ساختمون و دستش رو ول کردم:"کیفت کجاست؟"
°°°°°°°°°°°°
فلیکس شوکه شد و با اضطراب بزاق دهانش رو فرو برد.
باید چی به جونگین میگفت؟! اصلا قضیه ی کیف رو از کجا میدونست؟!
فلیکس سعی کرد لبخند ساده ای بزنه:"از کدوم کیف حرف میزنی؟"
جونگین سرش رو کج کرد و غرید:"کیف کولی مشکی چرمیت که اکثر جاها همراهته. احتمالا اونروز که تو شهربازی مخروبه دیدمت چیزی رو جا ننداختی؟"
فلیکس:"نه چرا باید چیزی رو جا بندازم؟"
جونگین یک قدم به سمت فلیکس برداشت:" پس مامانت چی میگفت؟"
فلیکس زیر لب لعنت فرستاد به شانسش:"میشه درست بگی بفهمم؟"
جونگین کلافه روی سکو نشست:"صبح رفتم دم خونتون تا با تو بیام دانشگاه اما رفته بودی و وقتی من به خونتون رسیدم کیفت رو جلو در خونتون دیدم و وقتی در زدم مادرت درو باز کرد و گفت نیم ساعت زودتر زدی بیرون و رفتی. وقتی کیف رو دادم دستش....."

"فلش بک: چندساعت قبل"
کیف رو برداشت و نگاه دقیقی بهش انداخت و با خودش گفت:'کیف فلیکس جلو در چیکار میکنه؟"
زنگ در رو فشرد و کمی این پا و اون پا کرد تا مادر فلیکس در رو باز کنه.
با باز شدن در چهره ی مهربون اما خوابالود مادر فلیکس جلوی در نمایان شد:"جونگین،روباه کوچولو تو برگشتی؟"
جونگین لبخندی تحویل زن مسن جلوش داد و تعظیمی کرد:"جایی نرفته بودم که."
مادر فلیکس با لبخند از جلوی در کنار رفت:"بیا تو عزیزم بیا."
جونگین دستاش رو به معنای مخالفت تکون داد:"نه نه...ممنون اما من دیرم میشه. فلیکس رفته؟"
خانوم لی سر تکون داد:"آره. مضطرب بود برای امروز گفت زودتر میره که روز اولی جا نمونه."
نگاه خانوم لی روی کیف پسرش که بهش گفته بود ازش دزدیدن افتاد شوکه جلو رفت:"این کیف فلیکس نیست؟ گفته بود ازش دزدیدن که."
جونگین ابروهاش بالا پرید:"اما اینکه اینجا بود!"
زیپ کیف رو باز کرد و محتویات همیشگی داخلش رو چک کرد، تنها چیزی که تغییر کرده؛ عکس پنج نفره ای که چانگبین ازشون کنار همون دریاچه گرفته تو زیپ جلوی کیف چرم مشکی بود.
جونگین سرش رو از داخل کیف بالا آورد:" همه چیز سرجاشه حتی دست هم نخورده."
خانوم لی کیف رو گرفت:"عجیبه، لابد چیزی از توش پیدا نکردن برگردوندن."
جونگین دستاش رو تو جیبش فرو برد و مودبانه سوالش رو پرسید:"خانوم لی میشه بگید فلیکس کی بهتون گفت کیفش رو دزدیدن؟"
خانوم لی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. یک دفعه انگار جرقه ای تو مغز سالخورده اش خورده باشه گفت:"حدودا دو هفته میش صبح که بیدار شد خیلی بیحال بود و وقتی ازش پرسیدم کجا میره حتی جوابمو نداد اما وقتی برگشت سر و روش خیس و گلی بود؛ فردا صبحش که ازش پرسیدم کجا رفته بوده گفت رفته دریاچه ای که همیشه با شماها میرفته و اونجا کیفش رو دزدیدن."
جونگین سعی کرد اخم هاش توهم گره نخورن و تقریبا موفق هم بود:"ممنون خانوم لی بعدا باز میبینمتون."
و زن مهربون با یک "منتظرت هستم و موفق باشی" در رو، به روی جونگین بست و پسر موند و افکار مغشوشش....
"پایان فلش بک"

جونگین:"گفت که ازت دزدیدن و حالا یهو جلو در خونتون پیدا شده کیفت.عجیب نیست؟"
فلیکس اخم کرد:"چرا انقدر همه چیو پیچیده میکنی؟ یارو هیچی پیدا نکرده برگردونده."
جونگین بدون اینکه بتونه کنترلی روی صداش داشته باشه داد زد:"دزدهای تو خیابون و رهگذرها آدرس خونه ی تورو دارن یونگبوک؟"
فلیکس خشکش زد...کف دست عرق کرده اش رو، به شلوارش کشید و با اضطراب لب زد:" جونگینا...."

°°°°°°°°°°°°°°°°
خب این هم به جبران غیبتم یک پارت طولانی و پارت بعدی هم تو راهه چون نصفش تایپ شده♡
ووت هاتون حسابی بهم انرژی میده و با این ویوهاتون دیگه وقتشه بگم بریم برای ۳۰ ووت و کم کم دیگه کامنت هاتون روهم رو کنید و سایلنت ریدر نباشید.
کلی دوستون دارم تا پارت بعد بای بای~♡

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninDonde viven las historias. Descúbrelo ahora