Chapter 11

170 46 35
                                    

فلیکس غرید:"پس قراره چیکار کنی؟ فکر کن فردا صبح یه بسته بدن دستت عکس های نامزدت با برادرت درحال بوسیدن هم تو استخر."

جونگین دستاش مشت شد:"چندبار بگم من نبوسیدم اون عوضیو."

فلیکس:" ما میدونیم جونگین، به نظر ایونها هم قبول میکنه؟ نه انقدر ازت کینه داره که بهت سیلی بزنه و با حیغ و داد بهت بگه کریستوفر رو اغواش کردی."

جونگین موهای آبی رنگش رو چنگ زد. پیامی برای فلیکس، یری و یونا ارسال شد:
"دوستای خوبی باشید و به دوستتون برای گرفتن یک تصمیم درست کمک کنید. الان باید نقش وزیر رو برای شاه شطرنج بازی کنید احمقا. آ"

پیام برای جونگین:
"شماره معکوست شروع شده. آ"

اسکرین گوشی همشون خاموش و بعد روشن شد، اما تایمری روی صفحه روشن شده بود.

یونا با استرس گفت:"این شماره معکوسته. جونگین درست فکر کن‌"

جونگین به گوشیش که یک دقیقه ی باقی مونده رو نشون میداد نگاه کرد.

نفس عنیقی کشید و دستاش رو محکم مشت کرد تا از لرزششون جلوگیری کنه.
فلیکس:"این مسخره بازی نیست جونگین..."
جونگین فریاد زد:"ایونها..."

همه چشم انتظار به لب های پسر موآبی خیره بودن.
جونگین زیر چشمی به اسکرین گوشیش نگاه کرد. فقط سی ثانیه...

فلیکس با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دوستش نگاه میکرد
جونگین با خودش فکر کرد(اگه اینکارو بکنم درواقع اعضای خانوادم رو قربانی چیزی کردم که حقشون نبوده. اگه اینجا همه چیو بگم ممکنه یه مدت دیگه فراموش بشه؟ اگه فقط ایونها بفهمه.....)

زیر لب نجوا کرد:"اونجوری فقط من تنبیه میشم و احتمالا خانوادمم بویی نمیبرن."

فقط ده ثانیه...
جونگین آدمی نبود که دیگران رو قربانی کنه اما خودش همیشه یک قربانی باقی میموند.

لبخندی زد و سرس رو بالا گرفت:"برای خواهرم آرزوی خوشبختی میکنم، اینکه خوشبخت و خوشحال باشه تنها خواسته ی منه."

مکان رو ترک کرد....

°°°°°°°°
"سه ساعت بعد"

تو اتاق یری همه کنار هم نشسته بودن، جونگین بخاطر فشار روانی ای که بهش وارد شده بود خوابش برده،فلیکس در افکار خودش چرخ میزنه، یری و یونا دمنوشی که درست کرده بودن رو مینوشیدن.

یری با نگاهی نگران به جونگین نگاه کرد،یونا رو مخاطب قرار داد:"قراره چی بشه؟"

یونا نگاهش کرد:"نمیدونم یری واقعا نمیدونم، همه چیز مبهمه و البته دردناک. اینکه چی میشه نمیدونم اما میدونم جونگین بیشتر میشکنه."

یری با حرص غرید:"باورم نمیشه این همه مدت یک راز رو با خودش حمل کرد، فقط خودش حاضر شد درد بکشه و عذاب ببینه. این چه سرنوشتیه که برامون نوشتن؟"

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || Hyuninحيث تعيش القصص. اكتشف الآن