Chapter 1

766 103 14
                                    

chapter:1
name:filthy soul

11 november 2017
صدای ترکیدن و برخورد ذرت ها به در قابلمه؛ صدای غر زدن های زیر لب فلیکسی که با دستگاه پروژکتور درگیر بود؛صداهای نامفهومی که از دهان یری خارج میشد، همه و همه سکوت ویلای بزرگ خانواده ی یانگ میشکست.
با شنیدن کوبش پاهای یونا روی پله ها همه توجهشون برای چند ثانیه بهش جذب شد.
همونطور که زیپ سوییشرتش رو بالا میکشید سمت راهروی باریکی که پشت دیوار اشپزخونه قرار داشت رفت و مقابل آیینه ی گرون قیمت با قاب سفیدرنگ و کنده کاری شده ایستاد و همونطور که کرم به صورتش میزد داد زد:" جدیدا احساس میکنم با این رنگ مو خیلی غیرقابل تحمل شدم. نظرتون چیه عوضش کنم؟"
جونگین کمی به سمت دیوار متمایل شد و غر زد:"یونا واقعا گاهی به عقلت شک میکنم."
فلیکس هم درحالیکه از پشت دستگاه تک تک سیم هارو امتحان میکرد در تایید حرف جونگین گفت:"لطفا هر ماه یه رنگ لعنتی رو روی موهات امتحان نکن، کم کم دیگه داری تمام رنگ هارو رو موهای بیچارت پیاده میکنی."
یونا رو پاشنه ی پاهاش چرخید و به سمت سالن پذیرایی رفت که یری سرشو رو میز چوبی به رنگ استخونی گذاشته بود و لباش غنچه شده بودن و هر از گاهی صداهای بامزه ای از بین لباش خارج میشد.
موقع رد شدن از کنار یری ضربه ی آرومی بهش زد که باعث شد یری از خواب بپره و چشم غره ی بدی نسیب دختر بکنه.
یری با لذت دمی گرفت و هوای اطرافش رو بلعید و چشماشو بست و بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و به جونگینی خیره شد که با نگاه خیره ش کم مونده در قابلمه ی بیگناه رو سوراخ کنه.
با شونه هاش کمی جونگین رو کنار زد:"اونجوری به پاپ کورنای عزیزمون نگاه نکن جونگینا؛اونا خوشمزه تر از اینن که یکی بهشون با چشمای لیزریش زل بزنه."
پسر تک خنده ای کرد و قابلمه رو بلند کرد و تو کاسه ی بزرگی برش گردوند و حتی قبل از اینکه اقدامی برای برداشتن کاسه بکنه یری اونو دراولین فرصت قاپید و به پذیرایی برگشت.
فلیکس درحالی که اخرین سیم رو به پشت دستگاه متصل میکرد بلند شد و با خستگی خودش رو روی کاناپه، کنار یونا رها کرد.
جونگین کاسه رو از جلوی یری برداشت و طرف دیگه ی میز گذاشت که صدای نق زدنش دراومد:"یا- بیبی نون اون کاسه رو بده به من."
جونگین چشم غره رفت و درحالی که پرده های نسکافه ای رنگ رو از روی پنجره ی شیشه ای سرتاسری، جمع میکرد گفت:"اونو برای این درست کردم که موقع فیلم دیدن بخوریم نه اینکه تو کاسه رو ببلعی."
یری دوباره کاسه رو سمت خودش کشید و بی توجه به جونگین به خوردن ادامه میداد.
یونا سرش رو از گوشیش بیرون آورد:"چه فیلمیه؟"
فلیکس با شیطنت ابرو بالا انداخت:"جیغ.¹"
یونا و یری هردو با چشم های گرد شده داد زدن:"چی؟"
یری ادامه داد:"اما من میترسم."
جونگین:"احمقا. بهترین فیلم دهه ۹۰ ئه و البته که هدف ماهم ترسوندنته یری."
فلیکس شونه بالا انداخت:"با اینکه خودمم ممکنه بترسم ولی گوشام برای عربده های یری تنگ شده پس برقارو خاموش کن و بیا بشین."
جونگین کاری که یونا گفت رو انجام داد و روی مبل دونفره نشست که یری با کاسه ی پاپ کورن به کنارش هجوم اورد و سرش رو از زیر بازوی جونگین رد کرد و تو خودش جمع شد.
جونگین همونطور که به پرده ی نمایشگر زل زده بود، مشتی پاپ کورن برداشت و دونه دونه تو دهنش میذاشت.
حدودا چند دقیقه ای از شروع فیلم گذشته بود که جین پرسید:"نارا کجاست؟"
جونگین با دهن کجی جواب داد:"یه کاری تو مایه های قرار با دوست پسر داشت."
یونا به نمایشگر خیره بود که زنگ تلفن همه رو به خودشون اورد.
جونگین کف دستاشو رو مبل کوبید و بلند شد و تلفن رو برداشت:"بله؟"
صدای بم و خش دار کسی از اون طرف خط باعث شد در جا خشکش بزنه و وسط پذیرایی وایسه.
+شب خوبی دارید نه؟ نمیترسید همچین جای پرتی...تنهایی دورهم جمع شدید؟
-تو کی هستی؟ چی میخوای؟
+از نزدیک نتونستم بشناسمتون اما خیلی وقته از دور نگاهتون میکنم، شما خیلی شیرینین و البته که بازیچه های خوبی هستید.
لرزش بدی رو تو بدنش احساس کرد و با چشماش تو فضای سرسبز و تاریک حیاط ویلا نگاهی انداخت اما چیزی نمیدید.
یونا با دیدن صورت مضطرب بیبی نونشون بلند شد:"چیشده؟کیه؟"
جونگین انگشت سبابه ش رو مقابل دهانش گرفت و تلفن رو روی اسپیکر گذاشت.
یونا و فلیکس کنارش و یری با فاصله از هرسه ایستاد.
اینبار صدای بم و خشدار رو هر چهارنفر میشنیدن
+خوبه خوبه. حالا دیگه همتون حرفای منو میشنوین.
مکت کوتاهی بین جمله ای که که گفت و جمله ی بعدیش انداخت. انگار که روی یک چیزی تمرکز کرده باشه.
+تو....لباس قرمز بیا جلوتر خوب نیست انقدر غریبگی کنی.
یری درحالی که پایین پیراهن قرمزش رو بین مشتش میفشرد شوکه به اطراف نگاه کرد و با ترس دویید و تو آغوش یونا پناه گرفت.
جونگین اخم غلیظی کرد و ولوم صداش رو بالا برد:"منو ببین احمق..."
+دارم میبینم دیگه.
حرفش رو برید.
فلیکس با اضطراب محوطه ی تاریک رو از نظر گذروند اما هیچکس رو نمیدید.
جونگین با قاطعیت غرید:"ببین خانواده ی من وکیلن کاری نکن بدم صداتو ردیابی کنن."
قهقه ی بلند اون مرد فضارو متشنج تر کرد
+اوه خیلی ترسیدم. از ترس دارم میلرزم.
و باز با لحنی که جدی شده بود ادامه داد:"بیاید باهم خوش بگذرونیم اما یکسری قانون داره که اگه شما بچه های خوبی نباشید یکیتون امشب میمیره."
جونگین عصبی خندید:"تلفن رو همین الان قطع میکنم و به پلیس زنگ میزنم و دیگه مزاحم ما نشو وگرنه بد میشه."
تلفن رو قطع کرد و شاید اینکار میتونست اقدامی باشه برای کندن قبر عزیز خودش.
یری همونطور که دست یونا رو فشار میداد با صدایی لرزون نالید:"جونگینی-"
جونگین متعجب نگاهی به یری و فلیکس انداخت و تُن صدایی که به خنده منتهی میشد گفت:"هی بچه ها، بیخودی ترسیدین یه آدم مزاحمه که داره سر به سرمون میذاره‌."
با برخورد چیزی به پنجره ی آشپزخونه یری جیغ کشید و سه نفر دیگه دیگه با وحشت به عقب چرخیدن.
یونا همونطور که یری رو پشت خودش پنهان میکرد:"نه جونگین.بیرون واقعا یکی هست."
یری:"اگه بیاد تو چی!"
فلیکس سریعا سمت پنجره ی گوشه ی پذیرایی رفت:" پنجره هارو سریع ببندین زودباشید."
هر چهار نفرشون با دلشوره و ترس به اطراف میدوییدن و هرجای بازی که میدیدن رو میبستن و قفل میکردن.
فلیکس به سمت اشپزخونه رفت و پنجره هارو میبست، یونا و یری پنجره های پذیرایی رو قفل میکردن و پرده هارو میکشیدن جلوی شیشه های شفاف که انعکاس خودشونو نشون میداد.
جونگین پله هارو دوتا دوتا رد کرد و وارد راهروی طبقه بالا شد و تک تک در اتاق هارو قفل میکرد و با قفل کردن اخرین در نفس راحتی کشید و برگشت پیش بچه ها.
با بلند شدن صدای تلفن همگی از جا پریدن و بیشتر بهم نزدیک شدن.
جونگین با دو دست لرزون و خیس از رطوبت عرق کف دستش تلفن رو محکم نگه داشته بود و رو اسپیکر گذاشت که صدای خشمگین و پرحرص گوششون رو پر کرد.
+منو ببین پسره ی لجباز و مثلا شجاع. خوب بهم گوش کن؛یک تو نمیتونی تلفن رو روی من قطع کنی، دو نمیتونی و حق نداری به پلیس یا حتی خانوادت زنگ بزنی و سه...
مکثی کرد و اینبار با لحنی ملایم تر و خبیثانه تر گفت:"دیر کردین...من داخلم."
و صدای بوق اشغال....
افتادن چیزی درست از پشت سرشون رو حس کردن اما کسی نبود.
فلیکس در گوش جونگین زمزمه کرد:"به نظرت میتونیم برسیم تو ماشین؟بی مکث و وقفه بدوییم به سمت ماشین."
جونگین سرشو به طرفین تکون داد:"احمقی؟ ماشین دورتر پارک شده. این هرکی که هست ممکنه گیرمون بندازه."
یونا، یری رو به سمت فلیکس فرستاد:"بهتر از اینه که همینجا تو خونه بمونیم و ببینیم چه اتفاقی قراره بیوفته و چی سرمون بیاد."
جونگین و یونا جلوتر از فلیکس و یری با قدم هایی سلانه سلانه حرکت میکردن.
جونگین با گذشتن از کنار اپن اشپزخونه چشمش به جای چاقوها افتاد و یکی از چاقوهارو برداشت و انگشتاش رو محکم به دور دسته ی مشکیش پیچید.
هرقدم که جلوتر میرفتن صدای پاهای دیگه ای رو واضح تر میشنیدن.
همون لحظه کسی از پشت شونه ی فلیکس رو کشید و یری با دیدن دستکش چرم مشکی روی شونه ی فلیکس جیغی کشید و روی زمین افتاد.
جونگین به سمتش رفت...
~~~~~~~~~~~~~~
انتظار کامنت خاصی درحال حاضر ندارم ولی سایلنت ریدر هم نباشید و در حد چند کلمه انگیزه بدید قشنگام.
!ووت یادتون نره!⚠️
بوس بهتون♡

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninOù les histoires vivent. Découvrez maintenant