Chapter 2

397 91 9
                                    

chapter:2

جونگین به سمتش رفت...
که شخص ماسکش رو برداشت و صدای خنده ی آشنایی گوششون رو پر کرد.
نارا-
شخصی پر از شیطنت و بیقراری های جوانانه.
نارا ماسک سیاه رنگش رو کف زمین رها و بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
جونگین کلافه چاقو رو روی اپن کوبید:"لعنت بهت! نمیفهمی نارا؟ کم مونده بود شکمتو پاره کنم رفیق."
نارا خندید و همونطور که گره ی جلوی یقه ی شنل رو باز میکرد و از تنش در میاورد به سمت جونگین رفت و شنل رو روی دستاش رها کرد:"پسر، تو هرگز اینکارو نمیکنی. پاره کردن شکم و اون هم توسط بیبی نون؟"
و دوباره خندید.
دقایقی بعد هر پنج نفرشون دور هم نشسته بودن و حرف میزدن.
یونا با ابروهایی که از شیطنت بالا رفته بودن در گوش نارا پرسید:"قرارت چطور پیش رفت؟"
نارا با تعجب دستشو به سینه ی یونا کوبید:"یا- جونگین از کی تاحالا انقدر دهن لق شده."
بقیه همراه با یونا خندیدن.
یری:"من دیگه با اون حجم از تحمل استرس کل انرژیم تخلیه شده نمیتونم یه فیلم مزخرف روهم تحمل کنم."
فلیکس به تایید از حرفش ادامه داد:"اره ولش کنیم به نظرم."
دقایقی بعد همگی گرم صحبت بودن و نارا بود که تو آشپزخونه مشغول درست کردن هات چاکلت لذیذش بود.
ماگ رو برداشت به طرف پذیرایی حرکت کرد؛ با گذاشتنش روی میز تکون خوردن شاخه های درخت بید تو اوج تاریکی توجهش رو به بیرون جلب کرد.
ژاکت بافت سفیدرنگشو رو شونه هاش درست کرد و با قدم هایی آروم و سست به سمت پنجره های قدی رفت و درست هم راستا با بید مجنون ایساد.
لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و نفس گرمش رو به شیشه انتقال داد و با سر انگشت خوش تراشش جمله ای رو نوشت و گردنش رو کج کرد.
جونگین بین بحثش با فلیکس سرش رو بالا اورد و نارا رو دید که چطور مسخ شده و روی شیشه چیزی رو میکشه.
یری نگاه جونگین رو دید و دنبالش کرد تا به نارا رسید. با لبخندی که شیطنت ازش میبارید و قدم هایی بیصدا خودش رو پشت نارا رسوند و با صدای بلندی گفت:"نارا داری چیکار میکنی؟"
دختر از جاش پرید و کف دستش رو به سرعت روی قسمت بخار گرفته ی شیشه ی سرد کشید.
با مردمک های مشکی و لرزونش به یری خیره شد:"ترسوندیم دیوونه."
و کنارش زد و ماگ نوشیدنیش رو برداشت تا گلوی خشک شده ش رو مرطوب کنه.
یری با چشم هایی که به دلیل رفتار پرخاشگرانه ی دختر همیشه مهربونشون که جدیدا خیلی زیاد ازش دیده میشد،گرد شده بود عقب رفت.

ساعاتی بعد" 04:23 دقیقه ی صبح"
قطرات بارون با شدت به شیشه میکوبیدن و باد شدید و سوزناک ماه نوامبر شاخه های درخت هارو شلاق میزد.
دو پسر و دو دختر دیگه شاید در رویاشون روی رنگین کمون هفت رنگ سر میخوردن و شاید در کابوس هاشون تقلا میکردن.
جونگین با شنیدن صدای ارومی از در کمی از زنجیرهای کابوس همیشگیش رها شد....

"جونگین"
پلکام رو روی هم فشار دادم و تو جام نیمخیز شدم.
دستمو روی گردن خیس از عرقم کشیدم و آروم چشمام رو باز کردم.
بزاق دهنم رو قورت دادم و از گلوم از خشکی زیادش سوخت.
به بچه ها که هرکدوم گوشه ای خوابیده بودن نگاه کردم.
فلیکس و یری روی کاناپه ی ال وسط پذیرایی خوابیده بودن و من هم روی کاناپه ی دو نفره ی کنارشون.
به چشمام تغییر مسیر دادن و به کیسه خواب هایی که برای یونا و نارا اماده کرده بودم خیره شدم.
یونا تو خودش پیچیده بود و نارا....
نارا تو جاش نبود.
با اخمی از جام بلند شدم و با برخورد کف پام با سرامیکای سرد کف خونه هیسی کشیدم.
پاورچین پاورچین به سمت سرویس های بهداشتی طبقه پایین رفتم اما نارا نبود.
خونه تو سکوتی غرق شده،که تنها شکننده ی این سکوت صدای بارون، رعد و برق و پیچش باد بود.
از گوشه ی چشمم سایه ای رو حس کردم رد شد.
فورا چرخیدم به عقب اما چیزی ندیدم.
نارا عاشق بارونه و خب اون دیوونست پس ممکنه تو این هوا رفته باشه بیرون.
به سمت چوب لباسی دم در رفتم که پالتوی خاکستری رنگش رو دیدم.
کاپشنم رو تنم کردم و کلاهشو رو سرم کشیدم و بعد از برداشتن کلیدها بیصدا درو بستم.
با هر قدمی که روی چمن های حیاط برمیداشتم لیز بودن گل های زیرپامو حس میکردم.
چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم یک دور به دور خودم چرخیدم.
وارد راه سنگ فرش شده ی حیاط شدم و به نزدیک درخت بید رسیدم و قدم دیگه ای برداشتم که جسمی رو زیر پام حس کردم....
شال گردن بافتنی سورمه ای رنگی که مال نارا بود و یادگاری مادربزرگ عزیزش.
شال گردن رو بین انگشت های از سرما سر شده ام گرفتم و بلند داد زدم:"نارا..."
چندبار کارمو تکرار کردم و حتی وسط کوچه هم رفتم اما از نارا خبری نبود.
قدم هام رو تند کردم و بی اهمیت به آب و گل هایی که به پاچه ی شلوارم میپاشیدن کلید انداختم و رفتم تو خونه. بدون هیچ توجهی نسبت به اینکه بچه ها خوابن در رو کوبیدم و با همون پاهای گلی و سر و وضعی که مثل موش آب کشیده بودم رفتم سالن پذیرایی که یونا و فلیکس با نگرانی نگاهم میکردن.
یونا پتو رو از روی خودش پس زد:"این چه وضعیه؟سر و ریختت چرا این شکلی شده جون-"
بی توجه به حرف هایی که میخواست بزنه با صدای بلندی پرسیدم:"نارا رو ندیدید؟"
یونا با ابروهایی که هر لحظه بیشتر درهم گره میخوردن غرید:"ماهم خواب بودیم و ندیدیمش اصلا..."
یونا تازه انگار متوجه شده بود و سرش اروم به سمت کنارش چرخید و با دیدن جای خالی ای با نگرانی بلند شد.
یری با وجود سر و صداهای اطرافش گیج نشسته و پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود.
با صدا و بدنی که از شدت نگرانی و سرما میلرزید زمزمه کردم:"نارا یه بلایی سرش اومده..."
و تازه نگاه همشون به شالگردن تو دستم افتاد....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اینم چپتر دو قشنگام.
یه نکته ای رو بگم که داستان احتمالا یا پارت بعد یا پارت بعدش روال جدیش رو به خود میگیره و تازه وارد ماجرای اصلی میشه.
و اینکه من پاشم دست و پامو جمع کنم تا دبیر محترم منو از سه جهت پاره پوره نکرده.
مجددا اعلام کنم که ووت نشه فراموش؟
به لایبرریتون هم اضافش کنید که هروقت دست و بالم باز شد و آپ کردم بفهمید.
بوس به کله ی همتون ♡

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon