20 ژوئیه 2018۸ ماه از اون اتفاق تلخ میگذشت وهنوز هیچکس به طور کامل نتونسته بود به زندگیش برگرده.
خانواده هاشون ترسیده بودن و اون ها هم اجبارا کلاساشون رو متوقف کرده و سعی میکردن دوباره به زندگی هاشون برگردن.
نبود دختری به اسم نارا تو زندگی تک تکشون به خوبی حس میشد.
دختری از جنس شیطنت و شاید با خونی کثیف اما چه کسی خبر داره؟ کهکشان هست، منظومه ی شمسی، سیاره ی زمین،شهر سئول و چهار نفر...آدمای اشتباه سرنوشت اشتباهی رو برای ما رقم میزنن، سرنوشتی که اون چهار نفر هم لایقش نبودن!°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
"جونگین"
چهار ماه اول احساس متلاشی شدن داشتم، احساس میکردم روحم کالبدم رو خراش میده تا بتونه ترکم کنه؛ که شاید این فرار دردش رو تسکین بده.
چهارماه اول خودم میلی به اینکه تو محیط دانشگاه باشم نداشتم.
هربار زیر نگاه تحقیر آمیز و ترسناک بچه ها له میشدم،با دیدن اعلامیه های نارا قلبم پودر میشد؛مگه یه قلب چقدر میتونه درد رو تحمل کنه و بقیه ی روزهارو هم مامانم بخاطر نگرانی هاش نذاشت برم و من هم تلاشی نکردم. در عرض چندساعت صمیمی ترین دوست رو از دست دادم،کسی که با وجود جنس مخالف بودنش از بچگی باهاش بزرگ شدم.
رکابی آبی رنگم رو همراه با شلوارک ورزشی تنم کردم و بعد از برداشتن گوشی و هندزفریم خونه رو ترک کردم.
بند کتونی هامو جلوی در حیاط سفت بستم و شروع کردم به دوییدن.
بعده هشت ماه تلاش برای برگشتن به روال عادی زندگیت با یه غم بزرگ چه حسی داره؟ درحالی که هرجای زندگیمو پا میذارم یه اثر از نارا پیدا میشه حتی همین خیابونی که دارم توش مثل قبلا پیاده روی میکنم.
بعد از حدودا ۴۰ دقیقه قدم هامو آروم تر کردم که پام روی چیزی رفت و صدا داد.
پایین رو نگاه کردم و با چهره ی نارا روی اعلامیه ی مفقودی روبه رو شدم. روی دوزانوم نشستم و با دستایی لرزون که حاصل فرو بردن بغض دوباره ی تو گلوم بود برگه رو برداشتم و صورت نارا رو نوازش کردم. نسیم خنکی که اطرافم میپیچید هم با من دشمنی داشت.
زمزمه کردم:"کائنات هم به فراموشیت دل نمیدن نارا."
برگه رو بین دستام مچاله کردم و تو جیب شلوارکم فرو بردم و مقصدم رو به طرف خونه تغییر دادم....در فلزی حیاط رو هل دادم و خواستم بی توجه به مادر و پدرم که مشغول صبحونه خوردن بودن رد بشم و برم که پدرم غافلگیرم کرد:"بیا اینجا بشین."
به سمت میز چوبی که زیر آلاچیق بود رفتم و یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و نشستم.
پدرم همونطور که روزنامه رو ورق میزد و عینکش رو روی نوک بینیش تنظیم میکرد، گفت:"صبحونه وعده ی مهمیه پس انقدر ساده ازش نگذر."
سری تکون دادم و نون تست رو برداشتم و مربای توت فرنگیو روش مالیدم و گاز زدم.
قیافم انقدر درهم بود که مامانم متوجهش بشه و با لبخند مضطربی پرسید:"پیاده روی چطور بود؟ خوش گذشت؟"
شونمو بالا انداختم و برگه ی مچاله شده رو گرفتم سمتش.
سرم پایین بود و از گوشه ی چشم نگاهش میکردم.
+"سوهیون دوباره اعلامیه داده."
با لحنی که تاسف رو میتونستم درش حس کنم گفت
-"اما هیچ نتیجه ای نداره و فقط توانایی ناراحت کردن بقیه رو داره."
به سرعت سرمو اوردم بالا و به بابام نگاه کردم که این حرفش رو به من میزد:"شما از کجا میدونید نتیجه ای نداره و الکیه؟ خیلیا بودن که مفقود شدن و اخرش پیداشون شده."
پدرم نیشخندی زد و روزنامه رو تا کرد و انداخت رو میز:"لااقل نه بعد از ۸ ماه. هرکی بود تا الان ناامید میشد."
مامانم سریعا دستشو روی دست مشت شدم روی میز گذاشت و با لبخند دلگرم کننده ای که میدونستم از صمیم قلبش نیست اما لااقل تلاششو میکنه تا هوامو داشته باشه نگاهم کرد:"عزیطم اگه مورد جدیدی باشه حتما موردبررسی قرار میگیره."
بابام همونطور که عینکش رو تو قابش جا میدادگفت:"امروز شنیدم دادگاه داری. آرزوی موفقیت میکنم برات عزیزم."
مامانم بعد از قورت دادن لقمه اش گفت:"ممنون. شنیدم به بیش از ۲۰ جا رفتن برای نارا. تو پیگیر نشدی؟"
-"اره رفتن ولی بی فایدس، اگه تا الان زنده بود حتما پیداش میکردن."
+"واقعا مینسوک چرا الان اینطوری میگی."
اخرین قسمت از تست توی دستمو همراه با بغض قورت دادم و کارد رو تو بشقاب ول کردم.
مامانم ادامه داد:"مگه خواهرزاده ی فامیلتونو یادت نیست؟ بعده یکسال پیداش کردن صحیح و سالم پس امید هست."
نگاهمو به سمت ورودی خونه گردوندم و خاطره ای به ذهنم هجوم اورد...."فلش بک، مارس سال ۲۰۱۷"
-"جونگین. جونگین. جونگین."
جونگین کلافه درحالی که کیفشو چک میکرد درو پشت سرش بست و بیرون اومد:"چه مرگته محله رو گذاشتی رو سرت نارا!"
با کلافگی پا کوبید زمین:"زیر پاهام علف که هیچ درختم سبز شد انقدر که معطل میکنی."
جونگین زیپ کیفش رو کشید و با نارا همقدم شد:"اگه طبق قرارمون ساعت ۳ میومدی هیچی زیر پاهات سبز نمیشد."
-"باز که عصبانی ای. چیشده؟"
کلافه موهامو چنگ زدم:"آدما خودشون گند میزنن به اعصابم خودشونم میپرسن چته!"
نارا با مکث دستاشو دور بازوی جونگین پیچید و با لحن ملتیم تری گفت:"آم...من فکر میکنم بدونم چرا اعصابت خورده."
پسر منتظر نگاهش کرد و نارا ادامه داد:"دوست پسر خواهرت اسمش چی بود؟"
جونگین با مکث جوابشو داد:"کریستوفر؟"
نارا سرشو تکون داد و با شیطنت نگاهش کرد:"اره کریستوفر. فکر نکن دیروز که اومده بود برای آشنایی ندیدم چطور نگاهش میکردی."
جونگین بازوش رو از حلقه ی دست های نارا بیرون کشید:"چرا چرت و پرت میگی؟"
-"چرت و پرت نیست که عزیزم، حقیقته. این گونه های لعنتیت همیشه لو میدنت."
با عصبانیت بازوش رو کشید و با لحن تهدید امیزی گفت:"نارا لطفا بس کن تا عصبانیم نکردی."
نارا لباشو روهم فشار داد و اینبار با خنده جوابشو داد:"راستشو بگو دیگه. عاشقشی مگه نه؟"
جونگین با عصبانیت بازوش رو ول کرد که نارا شروع کرد داد زدن:"جونگین عاشقه کریستوفره، جونگین عاشق کریستوفره، جونگ....اوم اوم."
با گرفته شدن جلو دهنش توسط جونگین کلافه صداهای نامفهومی تولید کرد.
+"نارا یکبار دیگه همچین چیزی بگی جدی میکشمت احمق."
و جلوتر از نارا به راهش سمت کتابخونه ادامه داد.
"پایان فلش بک"با صدای مامانم به خودم اومدم:"جونگین چندباره دارم میگم خونه رو سوهیون گذاشته برای فروش ولی توجه نمیکنی."
بابام زودتر از من جواب داد:"سوهیون امکان نداره خونه ای که خاطرات دخترش توشه رو بفروشه."
با صدای پاشنه های کفش کسی، که اصلا هم حدسش سخت نبود دوباره دستمو دراز کردم و یه تست دیگه برداشتم.
"صبحونه تموم شده و منو صدا نکردید. این نامردیه."
صدای نازکش تو گوشم پیچید اما به مالیدن مربا روی نونم ادامه دادم.
مامانم فنجون قهوش رو روی میز گذاشت:"وقتی درگیر تلفنی حرف زدن با دوست پسر عزیزتی دیگه صدا زدنت لزومی نداره."
و میتونستم صدای خنده ته گلو و با عشوه ی خواهرمو بشنوم:"قراره نیم ساعت دیگه بیاد دنبالم بریم دنبال کارای نامزدی. اول به مدیر برنامه سر میزنیم فقط امیدوارم کسیو فراموش نکنم."
با شنیدن خبر اومدن کریستوفر اینجا چندثانیه کارد تو دستم خشک شد.
مامانم برگشت سمتم:"جونگین توام اگه میخوای دوستاتو دعوت کنی هنوز وقت هست."
سرمو پایین انداختم:"نه لازم نیست. ذاتا دوستی هم برام نمونده."
درست میگفتم...بعد از اون اتفاق ما چهار نفر هم از هم پاشیدیم درست مثل اینکه قاب عکس شیشه ایمون افتاده باشه زمین و هرکدوممون از اون یکی جدا باشه. هر کدوم تو چهار دیواری خودمون زندگی میکردیم. دلم تنگ شده. شاید این فاصله ای که از سه نفرشون گرفتم بیخودیه.°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
های گایز:) من برگشتم و پارت جدیدم اوردم.
وقتی بعده چند روز از لای کتابام و زهرماریام اومدم بیرون کلی ذوق کردم. ۱۰ تا ووت :) دیگه بریم برای ۲۰ تا.
بوس بهتون و امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید.♡
ووت یادتون نره 🙂💖
![](https://img.wattpad.com/cover/247162495-288-k14251.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || Hyunin
De Todoname: Filthy soul (روح چرکین) روزهای آپ:نامشخص main couple: hyunin side couple: changlix genre:Dram,Romance,Mystery,smut "با یک دروغ روح همه ی ما چرکین شد، مغزمون عفونت کرد، تاوان قلبمون تلاشی درونیش بود. با یک فندک زندگیمون شعله ور شد و تاوان پس د...