chapter 5

347 73 10
                                    

" فلیکس"

با شنیدن صدای پایی در اطرافش کم کم چشم هاش رو باز کرد و با یک جفت بوت مشکی که اطرافش لکه های گل دیده میشد رو به رو شد.مرد سیاه پوش زیپ کیف فلیکس رو باز کرد که دستی ساق پاش رو گرفتوحشت زده به پشت سرش نگاه کرد و لگدی به صورتت بی نقص پسر کوبید و کیف رو برداشت تا فرار کنه که فلیکس با وجود درد بینیش اینبار رون پای فرد رو اسیر کرد و باعث شد زمین بخوره.فلیکس روی مرد خزید که با ضربه ای که به گیجگاهش خورد بی تعادل کنار پرت شد و مرد فرصت فرار رو پیدا کرد و باتمام توان و کیف به بغل دویید.فلیکس همونطور که تلو تلو میخورد به دنبال او راه افتاد و بی حواس وسط جاده پرید که ماشین مشکی رنگی دقیقا مماس با بدن بی جونش توقف کرد.....چانگبین با اخم پیاده شد و تا خواست دهن باز کنه، متوجه جسم خشک شده ی آشنایی شد.با عجله به سمتش رفت و با دیدن فلیکس دستش رو روی کمرش گذاشت:"هی تو اینجا چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟"فلیکس سردرگم سرش رو تکون داد:"کی-کیفم....فرار-کرد."چانگبین به سایه ی مردی که داشت میدوید نگاه انداخت و بعد به فلیکس...مشخصا که نمیتونست فلیکس رو همونجا رها کنه چون نه تعادل داشت و نه رنگ و رویی به صورتش مونده بود.چانگبین دستش رو کشید:"بیا بریم. حالت خوب نیست."فلیکس با وجود سرگیجش نمیتونست تقلا کنه پس گذاشت چانگبین به سمت ماشین هدایتش کنه و روی صندلی بشونتش.سرش رو به شیشه سرد ماشین تکیه داد و چانگبین هم در سکوت به سمت جاده ی اصلی میروند.تو سکوت به صدای ضبط ماشین گوش میدادن و هرکدوم تو عالم خودشون گشت میزدن.چانگبینی که مسیح رو شکر میکرد برای اینکه اونجا بوده تا پسر رو نجات بده و فلیکسی که از عطر چانگبین کنارش نفس میکشید و هر لحظه با آرامشی که تو رگ هاش تزریق میشد، لرزش پاهاش کم و کمتر میشدن.چانگبین آرنجش رو کنار پنجره گذاشت و تکیه گاه سرش کرد و فلیکس مثل همیشه نتونست ژست دوست داشتنی پسر رو نگاه نکنه.با رسیدنشون به شهر پسر بزرگتر با دیدن اولین سوپرمارکت کنار زد و رفت تا برای فلیکس آبمیوه یا یک چیز شیرین بخره تا حالش بهتر بشه.فلیکس بازوهاش رو بغل گرفت و بغضش رو قورت داد و زمزمه کرد:" مگه میشه انقدر آروم باشی. با رفتن نارا توهم از کنارم پرکشیدی."چانگبین در سمت فلیکس رو باز کرد وسعی داشت استرسش رو بروز نده و بتونه بدون لرزش دستاش باز کنه اما فلیکس کسی نبود که گول ظاهر چانگبینو بخوره.تلاش چانگبین با قرار گرفتن دست پسر متوقف شد و نگاهش رو بالا اورد.فلیکس لبخند بیحالی زد:"آروم باش اتفاقی نیوفتاده."آبمیوه رو از دست چانگبین قاپید و بازش کرد و یه قلپ ازش نوشید.چانگبین به این حالت جدید فلیکس عادت نداشت؛هنوز به خاطر داشت که فلیکس وقتی کنارش قرار میگرفت لبخندهای مضطرب لب هاش تزئین میکردن، دست و پاش رو گم میکرد، از ارتباط مستقیم با چشم های نافذ و شیطون چانگبین دوری میکرد اما حالا...درست مثل یک پرنس رو صندلی ماشینش جا گرفته و چانگبین هم بیرون ماشین زانو زده و محو تماشای پرنس داستانه، حالا دیگه فلیکس نگاهش رو با خجالت از چانگبین پنهون نمیکنه بلکه خیره شده تو سیاهی شب چشمای چانگبین.فلیکس نمیدونست با غم دوری این مدت چیکار بکنه پس آبمیوه رو کنار پاش کف ماشین گذاشت و به سمت پسر بزرگتر خم شد و آرنجش روی زانوش تکیه گاه بدنش شد:"سئو چانگبین بعد از این مدت طولانی این نگرانیات حس خوبی بهم نمیدن."حالا چانگبین دست و پاش رو گم کرده و دنبال جواب میگرده که فلیکس زودتر دست بکار میشه:"تمام این مدت کجا بودی؟ کجا گشت میزدی لابه لای تنهایی هات که حتی نذاشتی بیام و لااقل از دور ازت سهم ببرم، من که دوساله تنها چیزی که از تو بهم میرسه اینه که عقب بایستم و نگاهت کنم، با انواع آدما ببینمت و حتی تو مستیت کنارت بشینم و تو از عشق سابقت بگی و من یواشکی صورتمو برگردونم و اشکای تازه ریخته شدم رو پاک کنم؛ پس معنی این دوری چند ماهت رو نمیفهمم چون تو هیچوقت حتی نزدیک هم نبودی." چانگبین اخم کرد:"فلیکس راجب تک تک این جملاتت قبلا حرف زدیم."فلیکس خندید و دستی به صورتش کشید:"درست میگی و تو همیشه گفتی این دوری بهتره و جز این هیچی درست نیست."بیشتر به سمت چانگبین متمایل شد و یقه ی کت چرمیش رو با یک دست چنگ زد:"و بعد کمرمو گرفتی و منو کوبیدی به خودت و لبات بود که رو لبام میلغزید."نگاهش رو بین لب ها و چشم های پسر مقابلش گردوند:"تو چه مرگته سئو چانگبین، منو میبوسی، جوری نوازشم میکنی که قلبم پر از امید بشه و فردا همش رو آوار میکنی رو سرم؛چه دردی داری که منو این وسط بین دستات میتابونی."چانگبین میدونست وقتی برگرده و فلیکس سر راهش قرار بکیره به زودی این حرف هارو میشنوه اما؛ انقدر زود؟!چانگبین مچ دست فلیکس رو گرفت:"کافیه پسر، ادامش نده‌."و از رو زانوهاش بلند شد و به سمت در راننده رفت که فلیکس برخلافش عمل کرد و پیاده شد و در رو محکم کوبید که باعث شد چانگبین دوباره ماشین رو دور بزنه و دنبالش بره:"فلیکس کجا داری میری؟ کوری؟ نمیبینی حالت بده؟"فلیکس همونطور که بغض دلتنگیش رو پس میزد با شتاب برگشت و با چشم های عصبی و اشکیش باعث شد پسر از اون بیشتر جلو نیاد.فلیکس:"کافیه چانگبین. من خستم از اینکه بازیچه ی دستات باشم و تو هروقت حس کردی نیاز داری یکیو ببوسی منو گیر بیاری و قلبمو از اشتیاق لبریز کنی و بعد با رفتارات و نادیده گرفتن هات ته قلبم رو خالی کنی. من دیگه فلیکس قبل نیستم؛جونگین حتی پیش من و دوستامون نمیاد و جای خالیش قلبمو به درد میاره، خواهرت مرد و چندماه غیبت زد و سر خاکسپاری نارا پیدات شد تا نقش برادر وظیفه شناس رو بازی کنی و بعد باز فرار کردی. سئو چانگبین تو دائم درحال فرار کردنی و عاقبت خوبی نداره."چانگبین به سمتش رفت و بازوش رو اسیر کرد:"بیا بریم تو ماشین،بحث برای امروز کافیه."فلیکس عصبی خندید و بازوش رو با ضرب از اسارت چانگبین دراورد:"من میخوام برگردم خونه اما نه باتو؛تنها."و برگشت تا بره که اینبار چانگبین محکمتر کشیدش سمت خودش و صورتش رو با دست هاش قاب گرفت و با چشم هایی که حالا تا عمق وجود فلیکس میخواستن نفوذ کنن،زل زد بهش.از بین دندون های کلید شدش غرید:"فلیکس بس کن، انقدر لحباز نباش، حالت بده پس مثل یه پسر خوب برگرد و تو ماشین بشین وگرنه مجبور میشم با روشی که دوسش نداری ساکتت کنم."فلیکس مچ دست های چانگبین رو چنگ زد:" ولم کن عوضی، ولم کن چانگبین خستم ازت بسه...میخوای دوباره ببوسیم و ول...."با لمس لب های گرم چانگبین روی لب های خشک و سردش دست هایی که مچ پسر مقابل رو چنگ میزدن پایین رفتن و انتهای کت چرمش رو بین مشتشون گرفتن‌.چانگبین بدون هیچ دلیل منطقی ای تو مغزش هر لحظه بوسه رو خشن تر میکرد و انقدر شدت گرفت که حالا فلیکس بین خودش و دیوار سنگی گیر افتاده بود و هردوشون بی توجه به اکسیژنی که باید به ریه هاشون برسه،تعداد کم مردمی که رد میشن و بعضیا با لبخند و بعضیا با نفرت نگاهشون میکنن، بدون توجه به اینکه یکیشون سئو چانگبینه و دیکری لی فلیکس همو میبوسیدن.فلیکس دست هاش رو دور گردن چانگبین انداخته و چانگبین هم کمر باریک و لاغر فلیکس رو دائم لمس میکنه.با کم اوردن اکسیژن عقب رفتن. فلیکس درحالی که نفس نفس میزد لای چشم های بیحالش رو باز کرد و به چانگبینی نگاه کرد که لب پایینش رو بین دندوناش گرفته.°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°"جونگین" استیک توی بشقابم رو تیکه تیکه میکردم و با جوییدن هر تیکه از گوشت لذیذی که زیر دندونام له میشد حرصم رو با نفس های عمیق خالی میکردم.ایونها گوشیش رو کنار بشقابش گذاشته و مدام یک چیزی رو تایپ میکنه.کلافه تیکه ی دیگه ای رو داخل دهنم فرو میبرم؛ وقتی قراره همه چیز رو انقدر غیرقابل تحمل جلو ببره چرا منو با خودش بیرون میاره!گوشه ی لبم رو گزیدم و مثل همیشه به تفاوت هایی که دیوار شده بود بین من و خواهر فکر میکردم.هیچوقت سعی نکرد درکم کنه، حتی تو این حدودا یکسال اخیر هم سعی نکرد بفهمتم، سعی نکرد یکبار بغلم کنه و درکم کنه برعکس دوستاش رو دعوت میکرد و من بخاطر اوضاع روحیم کلی مسخره میشدم.روزی که مادر نارا مشت هاش رو به در میکوبید و مثل دیوونه ها از غم تازه ی مفقود شدن دخترش داد و فریاد میکرد دوست هاش هم اونجا بودن و تنها چیزی که جای یک آغوش پرمهر خواهری دریافت کردم؛ یه سیلی جانانه بود.نیشخند زدم و کارد و چنگالم رو تو بشقاب رها کردم که بالاخره سرش رو اورد بالا.بی توجه بهش بلند شدم و همونطور که کتمو برمیداشتم گفتم:"من دارم میرم،به مامان اینا بگو دیر میام."از لای دندون های چفت شده اش غرید:"بگیر بشین سرجات، اینجا کم ادم چشمشون رو ما نیست."کتم رو روی ساق دستم انداختم و گوشیم رو تو جیبم جا دادم:"اهمیتی نمیدم، زنگ بزن نامزد آیندت بیاد."و رستوران مجللی که فقط برای یک ساعت شام خوردن انتخاب کرده بود رو ترک کردم.کنار خیابون ایستادم و برای اولین تاکسی ای که از دور دیدم دست تکون دادم.نگاهمو داخل ماشین گردوندم و زمزمه کردم:"خلاص شدم."سوال شدم و ادرس شهربازی مخروبه ای که همیشه وقتی از جایی دلگیر میشدیم با بچه ها میرفتیم رو به راننده دادم.پیشونیم رو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم و به خیابونی که پیاده روهاش پر شده بود از مغازه ها و مرکز خریدهای جورواجور با رنگ و جلوه ی متفاوت نگاه کردم.....بعد از چند دقیقه با صدای راننده به خودم اومدم و بعد از حساب کردن پیاده شدم.دستامو تو جیب شلوارم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم که بازدمم تو هوای سرد سئول مشخص شد.به سمت در فلزی زنگ زده رفتم.دستمو روی قفل شکستش کشیدم و لبخند تلخی رو لبام نقش بست و قامت ریز نقش فلیکس رو تونستم تشخیص بدم که رو نیمکت سرد تو خودش جمع شده 'اماده ی رو به رو شدن با یکیشون هستی جونگین؟ چندین ماهه سراغشون نرفتی...الان قراره چیکار کنی؟'بلافاصله دستمو از روی فلز سرد عقب کشیدم و عقب چرخیدم تا برم اما با شنیدن صدای هق هق کسی که بی شباهت به گریه ی فلیکس نبود سریع برگشتم و رفتم داخل.شوکه به فلیکسی که روی زمین نشسته نگاه کردم.چقدر نبودم که دوستام انقدر شکسته شدن؟اروم قدم هام رو به سمت جسم درهم شکستش کشیدم و بیصدا کنارش نشستمسرش رو بلند کرد و با صدای دورگه شده از گریش صدام زد:"جونگینی...؟"لبخند بی رمقی رو لبام شکل گرفت. این صدا...دلتنگشم.بازدمم رو بیرون فرستادم:"همینجام فلیکس، مراقبتم."چشمای پف کردش دوباره اشکی شد و برق زد:"جونگینی."شونه هاشو گرفتم و بغلش کردم که شدت هق زدناش بیشتر شد و باعث شد بغض دردناکی راه نفسم رو ببنده:" دیگه نمیرم، من همینجام."°°°°°°°°°°°°°°°فلیکس بین گریه هاش با مشت به سینه ی بهترین دوستش کوبید:"دروغ نگو. لااقل توام مثل اون عوضی بهم دروغ نگو. هرکدومتون قول دادید زدید زیرش."جونگین صورت سرد فلیکس رو از سینش جدا کرد:" من نیاز داشتم دور بشم، دور شدم که هیچکدومتون رو با خودم نکشم تو باتلاق زندگیم. دوری کردم که درگیر باتلاق زندگی من نشید."نگاهش رو بین چشم های اشکی فلیکس و موهای بهم ریختش گردوند و ادامه داد:" چه بلایی سرت اومده؟ این چه وضعیتیه؟"فلیکس از شدت سرما و بغض چونش میلرزید و هر لحظه بیشتر تو بغل جونگین جمع میشد:"من...نمی-دونم چرا اینجوری رفت-رفتار میکنه." جونگین:" باز مسئله چانگبینه؟مگه نرفته بود؟ من شنیدم بعد از اینکه مادرشونو انداختن تیمارستان اونم جمع کرد رفت."فلیکس:"نمیدونم...یهو پیداش شده..."جونگین با انگشت شستش خیسی زیر چشم های فلیکس رو پاک کرد:"میخوای بگی چیشده؟"فلیکس خواست دهن باز کنه و همه چیز رو تعریف کنه اما چیزی مانعش شد. اون نمیتونست ریسک کنه و دوباره جونگین رو با نگرانی هاش رها کنه و تازه حمله ی اون غریبه روهم بهش بگه.لبخند بیحالی رو لبش اورد:"هیچی رفته بودم همون دریاچه ای که تابستون قبلی باهم رفتیم، اونجا داشت ساز میزد و خب من خوابم برد، حس میکردم اندازه ی سال ها کوه غم رو شونه هامه و با ملودی که مینواخت به رویا رفتم و بعدشم بین راه دیدیم هم رو و خواست برسونتم و بعدشم یکم بحثمون شد و خب‌..."حرفش رو ادامه نداد و با خجالت گوشه ی لبش رو گزید:"منو بوسید و اخرشم رهام کرد."دوباره بغض سنگینش مهمون گلوش شد و جونگین با اخم هایی درهم جوابش رو داد:"اون عوضی هنوز با کلمه ای به اسم تعادل اشنا نشده؟"

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninDonde viven las historias. Descúbrelo ahora