chapter14

170 39 23
                                        

آخرین صدایی که توگوشش پیچید، صدای قهقهه ی پلید شخص بود.

صدایی دستگاهی، دورگه و خش دار...کابوس زندگی جونگین بود، بختک زندگی چهار نفرشون شده بود. با قلبی مملو از درد گوشیش رو محکم تو مشتش فشار داد و هق های بلندی میزد، انقدر بلند که باعث بشه هیونجین دوباره به جمع ماتم گرفته برگرده.

هیچکس حرکتی نمیکرد و همه سرجای خودشون خشکشون زده بود.جونگین با صدای بلند گریه میکرد و شونه هاش میلرزید، هیونجین جلو رفت و دستشو به سمت شونه ی جونگین دراز کرد اما بین راه منصرف شد.

هیونجین حتی همدردی هاش رو هم از یاد برده بود!
جونگین سرشو بلند کرد و با دیدن دست هیونجین که بین مسیر مردد مونده بود، غم تازه ای به جونش حمله کرد. موجی از تلخی ها با تمام انرژیشون به قلب جونگین میکوبیدن.
نگاهش رنگ غم و اندوه گرفت و با شدت دست هیون رو پس زد و بلند شد. با صدایی که بخاطر گریه و داد زدن دورگه شده بود نالید:«از اینجا برو.»

ابروهای هیونجین به سرعت،از روی تعجب بالا پریدن. میفهمید که جونگین درد داره اما...
با لحن تند شده ی جونگین به خودش اومد:«گفتم از اینجا برو. وقتی توهم برای لمس کردن وجود سیاهم مرددی توهم برو.»

چشم هاش دوباره پر شدن اما اینبار لحنش معصومانه بود:«وقتی از تاریکی وجودم میترسی هرگز نزدیکم نیا چون تو یانگ جونگین نیستی.»

جمله ی اخرش تو مغز هیونجین حک شد:«تو یانگ جونگین نیستی که دقیقا قسمتی رو نوازش کنی که از همه جا تیره تره، جایی رو ببوسی که بدونی ممکنه جوهر سیاه وجودتون باهم عجین بشه.  ترسو شدی پرنس هوانگ.»

با تنه ای که به شونه ی هیون زد؛ زکنار پسر گذشت و سه نفر دیگه هم با تمام سرعتشون وسایلشون رو تو دست گرفتن تا به دنبال دوستشون بدوئن.

......هیونجین همچنان همونجا ثابت ایستاد و از جایی که چند دقیقه قبل پسر موآبی زانوی غم بغل کرده بود، چشم برنمیداشت.

حرف هایی که جونگین میزد همه از صمیم قلبش بودن، تک تک جملاتش هرچه دردمند یا عاشقانه یا پرازمهر و محبت از قلبش نشأت میگرفت. حالا تنها چیزی که درذهن هیونجین نقش بسته، شکستن دل بی پناه پسرک بود.

کلافه به موهای نیمه بلند و تیره رنگش دستی کشید، اونقدر با جونگین همقدم نشده بود که بدونه چه چیزهایی رو دوست داره، البته از تمام وعده های غذایی موردعلاقش خبر داشت.
اون هم به لطف دوران قبل زندانش بود که مدام از دور به پسرک خیره میشد و در آخر با شنیدن«بس کن؛ داری از دور با نگاهت تمومش میکنی» که از دهن دوستاش خارج میشد، نگاهش رو میگرفت.

میدونست که تو سرمای هوا چقدر دوست داری دستاش رو یواشکی داخل آستینش قایم کنه، یا لیوان هات چاکلتش که همرنگ شکلاتی چشماش بود رو محکم بین جفت دستش مقابل صورتش نگه میداشت تا بهار حاصل از لیوان کاغذی کوچیک بینی سرخ شده اش رو گرم کنه.

𝙁𝙞𝙡𝙩𝙝𝙮 𝙨𝙤𝙪𝙡 || HyuninМесто, где живут истории. Откройте их для себя