Part15

3.9K 655 109
                                    

اصلا از ووت ها و نظرات راضی نیستم.
تا وقتی همه پارتا به ۱۳۰ ووت نرسه اپ نمیشه.

****

ادیت نشده:
«یعنی چی کار من نیست؟! منظورش اینه که اعلاحضرت براش این کار بزرگو کرده بود؟! یعنی تمام وقتایی که بهش میگفت نگران خانوادش نباشه به خاطر این بود که اونارو اورده بود اینجا؟!»

دست گرمی بین دو کتفش نشست و اونو از افکارش بیرون کشید.

-بیا بریم داخل جونگکوک.

با صدای پدرش سرشو بدون اینکه بهش نگاه کنه به شانه هاش تکیه داد و همراهش قدم از قدم برداشت.

به داخل خونه رفتن و جونگکوک با یه ساختمون کلاسیک و قشنگ و البته فانتزی رو‌به‌رو شد.

چشمهاش از حیرت گشاد شده بود و لب هاش از هم کمی باز مونده بود.

فضای ورودی با نور افتاب روشن شده بود. دیوار ها رنگ سبز ملایم گلداری به خود داشتند که کاملا با چوب کار شده هماهنگ بود.

در کنار ورودی راه پله‌ای بود که به سمت طبقه بالا میرفت و دیوار کنار پله ها با دو نقاشی سه چهره اشنا زینت داده شده بود.

به سمت پله ها رفت و اولی و دومی رو اروم بالا رفت.

نقاشی پایین تر تصویر بانوی چشم ابی خاکستری بود که صبح باهاش ملاقات کرده بود. او روی صندلی نشسته و کناره های پیراهن سفیدش بر روی صندلی پخش شده بود. دستی با نرمی بر شانه‌اش بود و شخصی که به عنوان شاه متیس، پدر اعلاحضرت تهیونگ، بر کنار صندلی ملکه مادر ایستاده بود.

در نقاشی بالاتر مرد مهربانش در وسط چند پله ایستاده بود و عصای نمادینش که با مخمل سیاه پوشیده شده بود در دستانش بود و تاج شاهی به سرش. بر خلاف چهره جدی که داشت؛ نقاش چشمای ملایم و پر احساسش رو کاملا مطابق با واقعیت به تصویر کشیده بود.

-پادشاه ارینا و پادشاه متیس و ملکه هلیوس‌ند. وقتی به خونه اومدیم عکساشون اونجا بود. خیلی نامحسوس از همسایه ها سوال کردم. مثل اینکه یه جور قانون شده که نقاشی های پایه های سلطنت تو خونه همه مردمان این کشور باشه.۱

نگاهی به مادرش انداخت و لبخند شیطنت وار و درخشانی زد و بلافاصله از گرم زن میانسال آویزون شده و پاهاش رو دور کمرش بهم قفل کرد.

-جونگکوک!! چیکار میکنی؟!  چندبار بهت بگم بزرگ شدی؟! دیگه سنگینی بچه!!

با صورتی تعجب زده گفت و بعد  صدای خنده های اروم پسر اولش بود که خونه رو پر کرد.

به سختی از در کنار پله ها رد شد و روی صندلی نشست.

-ام...شما نمیخواین دعوام کنید یا ازم توضیح بخواید؟

صداش پر تردید بود اما تقریبا مطمئن بود مثل وقتایی که بازار شهر رو بهم میریخت قرار بود کلی سرزنش بشه.

basical changeWhere stories live. Discover now