Part6

3.6K 689 29
                                    

گمبلام چون دفعه قبل پارت نصفه شد من یه آنچه خواندید براتون میزارم🥺🥺🤧

***

انچه خواندید*

-مشاورم در مورد پناهندگیت باهات صحبت کرده؟

اخم ظریفی بین ابرو های خوش حالتش شکل گرفت که نشان گیج بودنش بود.

-پناهندگی؟؟

نفس عمیقی گرفت و سر صحبت رو به دست گرفت.

-پس انگار نگفته...تو الان جزو پناهندگان الید به حساب میای. تبریک میگم. به سرزمین من خوش اومدی.

چیزی که تهیونگ انتظارش رو نداشت نقش بستن آثار ترس و نگرانی توی صورت پسرک بود.

***

با تعجب به پسر نگاه کرد.

-مشکلی پیش اومده؟

با فکر مامان و باباش که حتی نمیدونستن اون الان کجاست چونش شروع به لرزیدن کرد و وقتی ذهنش به سمت برادرش که قطعا الان کلی نگرانش شده ناخودآگاه لپهای تپلش خیس شدن.

از طرفی پادشاه که با دیدن وضع پسرک خیلی تعجب کرده بود سریع از جاش بلند شد و جلوی صندلی که روش نشسته بود روی دو زانو نشست و سعی کرد تز پایین به صورتش نگاه کنه.

-هی بچه...؟ خوبی؟ چی شد؟

بدون اینکه که متوجه وضعیت باشه نگاه غم‌زدش رو به چشم های ابی خاکستری پادشاه داد.

با دیدن اون مردمک های سیاه و لرزون حس کرد چیزی توی وجودش فرو ریخت.

در اون بچه خیلی ترسیده و بی‌پناه به نظر میرسید و این به شدت روی ناخودآگاه تهیونگ که عادت کرده بود سرپرست یه ملته تاثیر میگذاشت.

دستاش روی زانو های پسر نشست و با انگشتای بلندش برای اروم کردن پسر اروم پاش نوازش میکرد.

-هی؟نمیخوای بگی چت شد؟

اشک دیگه‌ای از روی پیچ و خم گونش راه خودشو پیدا کرد و به پایین سر خورد.

-اعلاحضرت...من...خیلی وابسته خانوادمم...اوناهم حتما الان خیلی نگرانم شدن...

با به زبون اوردن جملات بدتر متوجه عمق فاجعه شد و به دنبال بیشتر شدن گریه‌هاش هقی زد.

تهیونگ که با دیدن گریه‌ای که دل سنگ هم آب میکرد تقریبا آشفته و کلافه شده بود. مثل کاری که از وقتی بچه بود تا قبل تاج گزاریش، هر دفعه زیر فشار ولیعهدی و انتظارات بقیه ازش، حالش بد میشد و به گریه میوفتاد، مامانش، برادرش و جیمین براش میکردن فشاری به زانو های پسر که لب مبل نشسته بود فشاری وارد کرد تا اون از صندلی پایین بیاد و بعد گرفتن شونه هاش اونو بین بازو های خودش حبس کرد.

basical changeWhere stories live. Discover now