𝐅𝐢𝐯𝐞

1.1K 299 459
                                    

صدای چرخش کلید توی قفل در، باعث شد چشم های قرمزش رو آروم باز کنه و سرش و که روی شونش افتاده بود بلند کنه.

مطمئن نبود که از شب قبل تا حالا، حتی ذره‌ای خوابیده باشه. تمام شب جیغ زده بود . صدای فریاد ها و التماس های بلندش هنوزم توی گوشش اکو می‌شد و باعث می‌شد گوش هاش زنگ بزنن. بدنش داغ بود، پیشونی‌اش از عرق خیس بود و چشم هاش خمار بودن.

لیام توی یه اتاق تنها بود، اون هم با جسم مرده‌ای که نفس نمی‌کشید، حرکت نمیکرد و تکون نمیخورد. جسمی که بوی نامطبوع و مشمئز کننده‌اش لیام رو وادار کرده بود تا دوبار محتویات معده اش رو روی زمین خالی کنه و ساعت ها بدون هیچ حرکتی توی خودش جمع بشه و بخاطر همه چیز اشک بریزه؛ بدون وقفه.

تلاش هاش برای بیرون رفتن از اتاق بی نتیجه بود وقتی کلید دقیقا دست کسی بود که اون بیرون بود و به تمام صداهای لیام بی توجه بود. پس توی دور ترین نقطه‌ای که از اون جسم سرد وجود داشت روی زمین نشست. زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و تمام شب بهش خیره شد؛ چون می ترسید از اینکه اون بلند بشه و به سمتش حرکت کنه.

اون مرد، درو آروم باز کرد و داخل شد. نگاهش دور تا دور اون اتاق چرخید قبل از اینکه روی لیام متوقف بشه. با نیشخند کوچیکی که گوشه‌ی لبش نقش بسته بود، قبل از اینکه نگاهش به چیزی که روی تخت بود بی‌افته اون رو چک‌ کرد.

لیام سرش و بلند کرد. لرزید وقتی دید که چشم های اون مرد، تاریک و خالی به نظر می.رسیدن همونطور که به اون جسم مرده خیره شده. زین قدم هاش و به سمت اون برد و بالای سرش ایستاد.

" اوه، جانِ عزیز! کاملا تو رو از یاد برده بودم. ببین چجوری پسر کوچولوم و ترسوندی."
خنده‌ی تاریکی کرد. به سمت لیام رفت و دستش رو دراز کرد. لیام درحالی که می‌لرزید، بهش نگاه کرد.

وقتی چشم هاش توی اون چشم های طلایی قفل شد، لیام فهمید که اشتباه کرده. میخواست چشم‌هاش و برداره، از ته دلش این رو میخواست، ولی این غیر ممکن بود. متوجه نشد که چطوری دست لرزونش و توی دست اون مرد گذاشت و آروم از سرجاش بلند شد.

زین لیام رو بالای سر اون تیکه‌ی بدون جون برد. لیام وحشت زده بهش خیره شد، تازه درک کرد و فهمید که چه اتفاقی افتاده و الان کجا ایستاده. دستش رو عقب کشید، ولی زین اون رو محکمتر گرفت و دوباره جلو کشید.

مردمک های لرزونش چرخیدن و روی اون جسد سرد ایستادن. حالا رنگ پریده تر و سفید تر به نظر می‌رسید و روی پیشونیش، جمله ی بزرگی خودنمایی میکرد. جمله ای که با جوهر سیاه نوشته شده بود:

'متعلق به خدا (Belong To God)'

اگر دستاش نمی‌لرزید، اگر زانوهاش تحمل وزن سنگینش رو داشتن، اگر ضربان قلبش انقدر تند و تند نمی‌زد و سرش انقدر داغ نبود، لیام مطمئن بود که نسبت به اون جمله کنجکاو می‌شد. ولی حالا فقط همه چیز فرق میکرد.
"اون زیبا بنظر میرسه، مگه نه؟!"

Belong To God 'ZM'Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt