اگر به چپتر های قبلی ووت ندادین ووت بدین.
لیام کمی چشمهاش و بست و شقیقه هاش رو مالید. سرش به طرز ملایمی درد میگرفت و این نشونهای برای این بود که اگر تا دو ساعت دیگه کمی خواب و آرامش مهمون بدنش نمیشد، ملایمت جاشو به یه درد وحشتناک میداد.
پوف آرومی کشید و اجازه داد شونههای خسته و افتادهاش، همچنان سنگینی کیفش رو تحمل کنن. دستاش بخاطر نگهداری کتابی که متعلق به دکتر ماج بود، کمی خشک شده بودن و بدنش به شدت کوفته بود. نزدیک بقیهی دانشجوهایی که مثل اون منتظر بودن، ایستاده بود.
دوماه از زمانی که به لندن اومده بود میگذشت. دوماه از دلتنگی هاش، از خستگی هاش، از همهی تلاشهاش.
اینکه اون یکی از بهترین و آمادهترین دانشجوهای رشتهی الهیات بود، بهش کمک زیادی کرده بود تا جاش رو توی این نقطه از دنیا و هزاران مایل دور تر از خانوادهاش و دوست دخترش پیدا کنه."امروز به کلیسای اعظم اومدیم. لطفا ساکت!
امروز، روزی هستش که باید برای همیشه یاد داشته باشید. نحوهی گوش دادن به اعترافات گناهکاران رو یاد میگیریم و اینکه چگونه مانند پدر روحانی باعث بشیم که فرد گناهکار احساس راحتی داشته باشه. میخوام تک تک لحظههای امروز رو در قالب یه گزارش ازتون داشته باشم"صدای نالهی ضعیفی از بین جمعیت بلند شد و بعد در اون کلیسای باشکوه و بزرگ، باز شد.
شکوه و عظمت
اینها دوتا از چیزهایی بودن که لیام درمورد کلیساها عاشقش بود. خداوند قدرتمند و باشکوه بود، مسیح نورانی و زیبا بود، پس یه کلیسا باید همه ی این هارو در کنار هم میذاشت تا به مردم بقبولونه کسایی که پرستششون میکنن، بهترین، زیباترین، قدرتمندترین و پاک ترین افرادی هستن که وجود دارن.روی در کلیسا به آرومی دست کشید و پشت سربقیه داخل شد. مطهر و پاک بودن در سراسر اون کلیسای بزرگ نمایان بود، با سنگ های مرمر سفید رنگی که به زیبایی در گوشه و کنار چیده شده بودن. روی دیوارها با خط زیبا و خوانا، قسمتهایی از انجیل برای پند دادن نوشته شده بود و تصاویر نگارگری شدهای که از مسیح و حوریانش بود، به خوبی توجه همه رو جلب میکرد. لیام با شگفتی به اطرافش خیره موند.
خیلی وقت بود که از گروه دانشجوها عقب مونده بود. پس سرعتش و کمی زیاد تر کرد و کیف سنگینش رو کمی جابه جا کرد. با وارد شدن به سالن اصلی، لیام مبهوت سرجاش ایستاد.
همهی هوش و حواسش و تمام نگاهش خیره به مجسمه ی پاک و سفید رنگ بزرگی از مریم که درست اونجا بو، موند. اون شبیه الهه بنظر می رسید و لیام نمیتونست از خیره شدن بهش دست برداره.
نگاهش رو به دستهاش داد و با دیدن لرزش شدید اونها، متعجب شد. نمیدونست که چه اتفاقی برای اون افتاده. عظمت اون مجسمه باعثش بود؟ یا حس خاصی که توی اعماق سینهاش شروع به جولان دادن کرده بود و باعث استرس ناخواستهای شده بود که مشخص نبود از کجا منشا میگرفت؟
VOUS LISEZ
Belong To God 'ZM'
Horreur𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "چون عزیزم، من شکنجه گرِ تمام گناه های نوشته نشدهی توام" Dark And Horror Ziam Fanfic-⛔