قطعا لیام مطمئن بود که هیچ روز از زندگیش، نمیتونست به این عجیبی شروع شده باشه.
در حالی از خواب بلند شده بود که تختش بالا و پایین میشد و صدای جیغ و دادهای روث، تمام خونه رو پر کرده بود. مادرش بالای سرش ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت.روی تختش نشست و اجازه داد چشمهاش از شدت تعجب گرد بشه. دهنش کمی باز مونده بود و اونقدر شوکه بود که برای چند ثانیه همه چیز از ذهنش پاک شده بود و حتی توانایی تکلمش رو از دست داده بود. موهای نا مرتبش جلوی چشم هاش رو گرفته بودن.
"لیام"
خواهرش با خوشحالی فریاد کشید و لیام بعد از اینکه کمی از موقعیتی که توش قرار داشت، اطلاع پیدا کرد، نگاهش رو بهش دوخت."چ- چی شده؟"
گفت و بالاخره به یاد آورد که تا قبل از این، چجوری از لبها و دهنش برای ساختن واژه ها استفاده میکرد. مادرش با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد.
"اینو همین الان تازه آوردن و حدس بزن از کجا؟ از لندن و دانشگاه الهیات!"همین چند کلمه کافی بود تا لیام بعد از کمی مکث و درحالی که چشماش از قبل هم گرد تر شده بود، اگر امکان داشت، دستش رو بلند کنه و اون نامه رو فوری از دستهای ظریف خواهرش بگیره.
نامه رو درآورد و قبل از اینکه چشمهاش رو ببنده، شروع به خوندن کرد و فقط خدا میدونست که همون چند جمله چه آشوبی توی دلش به پا کرده بود و چقدر اضطراب توی وجودش غوغا کنه.لیام مطمئن بود که حتی پلک هم نمیزد، تمام حواس پنجگانهاش رو روی خوندن اون نامه گذاشته بود. چشمهاش تند تند از سطری روی سطر دیگه میپریدن و همونطور که نفس های پر از هیجانش رو به تندی بود، نامه رو محکم توی دست هاش میفشرد.
وقتی خوندن نامه رو تمام کرد، با چشمهای بهت زدهاش به خواهرش و مادرش نگاه کرد و خندهی ناباوری روی لبهاش جاری شد. هنوز هم همونجا روی تختش نشسته بود و با گیجی سر صبحش بخاطر نامهای که از قبولی بورسیهی دانشگاه الهیات غرب لندن، به خانواده خوشحالش، البته بدون حضور پدرش خیره شده بود.
خندهی ناباورش به خندهی بلند و پر سروصدایی تبدیل شد. با خوشحالی بلند شد و روث و مادرش رو در آغوش کشید. گونهی هردوشون رو محکم و طولانی بوسید و اشک های مادرش و پاک کرد.
"من بهت افتخار میکنم پسر من. با تمام وجودم بهت افتخار میکنم."
کارن گفت و برای چندمین بار در روز، با دستمالش چشمهای خیسش و پاک کرد. بعد از سه سال، لیام تنها کسی بود که توی ولورهمپتون تونسته بود به همچین دانشگاهی راه پیدا کنه و این خودش شایستگی لیام رو ثابت میکرد.لیام عمیقا احساس خوشحالی میکرد. احساس میکرد که توی یک وان پر از آب گرم دراز کشیده و دستهای ظریف و نرمی که مطمئنا فقط میتونن متعلق به یه فرشته باشن، دارن شونه هاش رو ماساژ میدن.
ESTÁS LEYENDO
Belong To God 'ZM'
Terror𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "چون عزیزم، من شکنجه گرِ تمام گناه های نوشته نشدهی توام" Dark And Horror Ziam Fanfic-⛔