لیام شوکه بود.
ترسیده بود.
و شکست خورده بود.حسی که داشت، مخلوطی از همه ی این ها بود. قلبش به طرز فجیعی تند تند به قفسهی سینهاش کوبیده میشد و نفس هاش نامنظم بود. دلش میخواست دستش رو توی موهاش فرو ببره و تک تک اون هارو از روی سرش بکنه.
"و-ولم کن، لطفا"
آروم التماس کرد، همهی تلاشش و کرد تا مچ دستش رو از توی دست های اون مرد در بیاره. بی فایده بود، چون اون مرد بدون توجه به هیکل نسبتا لاغرش قوی به نظر میرسید و هیچ ایدهای هم درمورد رها کردن دست لیام نداشت. با قدم های نسبتا بلند و مشخصا خشمگینش، جسم خستهی لیام رو به سمت جایی که ازش فرار کرده بود میکشید.لیام بالاخره آروم گرفت. سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اشک هاش گونه هاش رو خیس کنن، در حالی که کمترین صدارو ایجاد میکرد و حتی اگر بلند هم بود، اون مرد قرار نبود ذرهای اهمیت بده.
قلبش درد میکرد و تک تک نقاط بدنش میسوخت. به همون زودی که اعتماد کرده بود، شکسته بود و نتیجهاش رو دید.
هنوز هم نمیتونست درک کنه که اون مرد چرا انقدر خشمگین به نظر میرسه و یااینکه چرا اون رو دوباره به جهنمی که ازش فرار کرده بود بر میگردونه. بدنش میلرزید و از شدت سرمایی که وجودش رو درگیر کرده بود، دندون هاش روی هم ساییده می شد."میخوام پدر روحانی رو ببینم"
صداش بم و محکم و لحنش سرد بود. درست به اندازهی چشمهاش. لیام همین حالا حس میکرد اون چشمهای طلایی قرار بود کابوس تمام شب های آرومش باشن.آروم داخل شدن، درحالی که مرد سیاه پوش لیام رو پشت سرخودش میکشید. لیام شنید کشیشی که اونجا بود با دیدنش زیرلب فحش داد. حتما همهی اون ها متوجه فرارش شده بودن. از نظر لیام هیچ چیز تا به حال توی زندگیش انقدر وحشتناک بنظر نمی رسید.
نمیتونست افکارش رو دور کنه. از اینکه پدر روحانی چه شکنجه هایی رو براش در نظر می گرفت. دیده بود که یکی از افراد 'گناهکار' رو به چهل ضربه شلاق محکوم کرده بود و دیگری وقتی به سلولش رسیده بود، حتی فراموش کرده بود که چطوری حرف بزنه. لیام مطمئن بود، اون می مرد و همینجا دفن می شد.
"گناهکار حرومزاده!"
با دیدن لیام با عصبانیت غرید. وقتی رو تلف نکرد، جلو اومد و دستش رو محکم توی دهن لیام کوبید. باعث شد لیام از درد نالهی ضعیفی بکنه. خم شه و خون دهنش رو خالی کنه. جوشش اشک جمع شده چشمهاش رو می سوزوند."هیچکس تا حالا نتونسته بود از اینجا فرار کنه و توی احمق... وقتی پدرت گفته بود که تو شوم و نحسی باید باور میکردم"
و همین جمله کافی بود، برای اینکه لیام حس کنه قلبش متوقف شده و زمان ایستاده. بهت زده به مرد روبه روش نگاه کرد چون نمی تونست باور کنه چیزی رو که شنیده.
که پدرش، مسبب تمام این بدبختی های چند روزه اش باشه.
VOUS LISEZ
Belong To God 'ZM'
Horreur𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "چون عزیزم، من شکنجه گرِ تمام گناه های نوشته نشدهی توام" Dark And Horror Ziam Fanfic-⛔