مثل همیشه به اتاقش پناه برد. زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود و به نقطهای، بیرون از پنجره خیره شده بود. از تمام لندن، فقط میتونست جنگل تاریک و خلوتی رو ببینه که اونجا زندانی شده. ترسناک، خلوت و منزجر کننده، اون هم با جسدی که تنها چند قدم باهاش فاصله داشت و لیام تمام تلاشش رو، برای چشم تو چشم نشدن باهاش میکرد.
سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و به دیوار سفید مقابلش خیره نگاه می کرد و هوای سرد موجب میشد تا کمی بیشتر توی خودش جمع بشه و دستهاش رو محکم تر دور خودش حلقه کنه تا بتونه به ظاهر کمی بدنش رو گرم نگهداره. همچنان نگاهش به اون دیوار بود. اون هیچی نداشت. هیچ حرفی روی اون نوشته نشده بود اما برای لیام، پر از حرف و کلمات زیادی بود.
گذشته، مادر، خواهر و دوست دختری که دلتنگشون بود، پدری که حالا بیش از حد ازش تنفر داشت و حسرتی که داشت، همه و همه باعث شده بود تا لیام زمانی که به اون خیره شده توی ذهنش مرور بشه. آه عمیقی کشید وقتی مثل همیشه از این همه فکر و خیال بی نتیجه موند. نم چشماش و گرفت و بعد از زمان زیادی بالاخره جرعتش رو به خرج داد تا به اون جسد روی تخت نگاه کنه و کمی بیشتر راجع بهش کنجکاو بشه. به جمله ای که روی پیشونیش نوشته شده بود چشم دوخت و کمی اخم مابین پیشونیش نشست.
حالا که تونسته بود کمی شجاعت ظاهری اش رو بیشتر حفظ کنه، به اون مرده بی جون چشم دوخت و به جمله ای که قطرات خشک شده جوهر، تا زیر پلک های باز مونده اش رسیده بود نگاه کرد و به آرومی آب دهنش رو قورت داد. تا انتها ترین افکارش هم چیزی راجع به اون مرد، اون جمله و سرنوشتش ایده ای پیدا نمیکرد و تنها کاری که از پسش بر می اومد، این بود که برای آرامش روح اون مرد نزد مسیح دعا کنه.
دوباره نگاهش به جمله گره خورد و ترس، تمام وجودش رو گرفت. اگر قرار بود مدت کمی رو اینجا بمونه و بعد، سرنوشتش مثل آینده اش تغییر پیدا کنه، قطعا فهمیدن اون جمله و پیدا کردن جواب این که چرا اون جسد، به خدا تعلق داره، جزء اولویتی بود که لیام بهش احتیاج داشت.
با باز شدن در و ورود اون مرد ترسناک به داخل اتاق، لیام چشم هاش رو بست و نفس عمیق و طولانی کشید. دعاهایی که به یاد داشت رو به زبون می آورد اما انگار اون مرد، با چشم های نافذ و ترسناکش، در برابر تمام اون دعا و نیاز طلبی ها، و حتی در برابر مسیح طلسم شده بود و هیچ کدوم از اون ها مقابلش اثری نداشتن.
زین به آرومی روی زانوهاش نشست و دستش رو به روی پهلوی لیام گذاشت و زمانی که لیام با ترس کمی به بالا پرید، نیشخندی زد و به آرومی مشغول دست کشیدن به همون قسمت شد و زمانی که به چشم های اون پسر، که بیانگر ترس و وحشت، حتی بعد از گذشت چند روز شده بود، نیشخندی زد و به لیام نزدیک تر شد.
دست دیگه اش رو بین موهای لیام برد و اون هارو نوازش میکرد و وقتی تلاش اون پسر رو برای آزادی از بین حصار انگشت هاش رو می دید، بیشتر برای اذیت و آزار اون پسر مشتاق به نظر می رسید. گردن لیام رو لمس کرد و به آرومی زبونش رو تا پایین گوش لیام کشید و کمی از بوی اون پسر استشمام کرد و چشم هاش رو بست.
ESTÁS LEYENDO
Belong To God 'ZM'
Terror𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "چون عزیزم، من شکنجه گرِ تمام گناه های نوشته نشدهی توام" Dark And Horror Ziam Fanfic-⛔