𝐅𝐨𝐮𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧

797 175 451
                                    

عکس‌، آهنگ و همه چیز مربوط به داستان داخل چنل گذاشته میشه 'sarstories' جوین بشین تا بیشتر هم باهم آشنا بشیم🥺🐣

"Wrecked, Imagine Dragons."

1968/6/10
04:45 A.M:


"و تو هربار این کار رو تکرار میکنی؟" پرسید و سرش رو بالا گرفت. دستمال خیس شده‌اش رو روی برگ های لطیف و نازک گیاه کشید.

"هرشب قبل از این که بخوام بخوابم، باید مطمئن باشم که این کار رو انجام دادم. و هیچ وقت اهمیت نمیدم به اینکه ممکنه چقدر طول بکشه. تا حالا کسی رو دیدی از آرامشش دست بکشه؟"

ابروهاش رو بالا انداخت و لبخندی زد.
"ندیدم."
هردو سکوت کرده بودن و تنها صدای جیرجیرک ها به گوش می‌رسید. اگه لیام این صدا رو روزهای اولی که به اینجا اومده بود می‌شنید، جز ترس و وحشت و بی‌خوابی هیچ چیز دیگه ای براش معنا نداشت. این سکوت عمیق، لیام رو می‌ترسوند و به این فکر می‌کرد که زندگی بعد از مرگ میتونه همینطوری باشه و شاید، لیام واقعا مرده و این سکوت رو از اعماق خاک میشنوه.

اما حالا و بعد از گذشت چند ماه، لیام به این سکوت عادت کرده بود و هیچ ترسی ازش نداشت. لیام میتونست ساعت ها بشینه و توی این خاموشی وقت بگذرونه‌. به آسمون نگاه کنه و اکثر مواقع، خودش رو توی آغوش زین جا بده و باهاش صحبت کنه و معتقد باشه که تنها صدای صحبت خودشونه که همه جا رو پر کرده و سکوت کل اینجا رو شکونده..

مثل الان که توی بالکن خونه پاهاش رو دراز کرده و خودش رو با گیاه های زیادی که حتی جای کمی رو برای نشستن گذاشتن سرگرم کنه‌‌. برگ هاشون رو نوازش کنه و گهگاهی باهاشون حرف بزنه.

سرش رو از روی سینه‌ی زین بلند کرد و گلدون توی دستش رو سر جای قبلش برگردوند.
برگشت و مقابل زین، چهارزانو نشست. لبخندی زد و زبونش رو خیس کرد.
"حالا میتونی برای این هم روی من حساب کنی."

زین دود سیگارش رو بیرون فرستاد و اون رو داخل روی میله های سرد بالکن خاموش کرد و به بیرون انداخت.
گونه‌ی لیام و دست هاش رو به آرومی نوازش کرد و جوابش رو داد:
"تو هم مثل این برگ‌ها لطیف و شکننده‌ای."

حرف‌هاش، با دیدن نور پررنگی که از بیرون خونه و با فاصله‌ی دوری به چشم می‌خورد، ادامه پیدا نکرد و همونطور که دستش توی دست‌های لیام بود، از روی صندلیش بلند شد و خودش رو به لبه‌ی بالکن رسوند.

لیام از روی زمین بلند شد و پشت سر زین ایستاد. آب دهنش رو قورت داد و اول به زین، و بعد به نورهای آتشی که رفته رفته نزدیک تر می‌شد خیره موند.

"وقت رفتنه؟" پرسید و زین بدون این که بخواد نگاهش رو از منظره‌ی جلوش بگیره، صاف ایستاد و نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد‌. چراغ کوچیک و کم نوری که به هردو کمک می‌کرد تا به چهره‌های همدیگه خیره بشن و بتونن به خوبی هم رو بمونن، و تنها روشنیِ خونه رو خاموش کرد و توی تاریکی لبخندی به صورت لیام زد و دستش رو روی شونه‌ی لیام گذاشت.

Belong To God 'ZM'Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin