𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧𝐭𝐞𝐞𝐧.

662 124 253
                                    

'Chapter 16-17, +100 Votes'

"Persephone, Tamino Amir"

با شنیدن صدای در، کمی پرید و بیشتر توی خودش جمع شد. آهی کشید و چشم‌هاش رو بست و انگشت‌هاش رو دور میله‌ی تخت محکم تر کرد.

سایه‌ای که متعلق به اون بود، مانع ورود نور به داخل اتاق می‌شد‌. توی دستش سینی کوچیکی داشت. از کلیسا برگشته بود و بدون توجه به خستگیش، تنها لیام رو الویت قرار داد و می‌خواست تا باقی بامداد رو پیشش بگذرونه.

"می‌تونم بیام داخل؟" پرسید و لیام سرش رو تکون داد. وارد اتاق شد و بدون اینکه بخواد چراغی رو روشن کنه، به طرفش رفت. پنجره رو باز کرد و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت‌. کنارش نشست و بهش خیره شد.

بالاخره بعد از چند روز طولانی، وقتی که بالاخره تسلیم قلب و ذهنش شده بود وحصار محکمی که دور خودش ساخته بود رو شکست، پیش زین برگشت و به این چند روز تنهایی، خاتمه داد.

نزدیک به چهار روزی می‌شد که بخاطر اتفاقی که پیش اومده بود خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و اجازه نداده بود تا زین بخواد مانعش بشه.

این برای لیام سنگین بود‌. چیزی که تمام عمرش ازش فرار کرده و باعث مشکلات بزرگش شده بود، حالا بیشتر از هر زمان دیگه‌ای بهش ثابت شده. طوری که دیگه هیچ جای انکاری براش وجود نداشت. دیگه راهی برای جنگیدن باقی نمونده بود و لیام تسلیم و مطیع اون شده بود.

زین لیوان بزرگ شیر رو برداشت و بعد از گذاشتن زیر لیوانی، اون رو از روی سینی برداشت. برای بار دوم بهش نگاه کرد و کمی سرش رو برای دیدن بهترش کج کرد.

"حالت بهتره؟" زین پرسید و لیام سرش رو تکون داد.

"فکر می‌کنم." جواب داد و چشم‌هاش رو بست. زین دستش رو به آرومی روی شکمش کشید و زبونش رو خیس کرد.

لیام ترسیده، کمی خودش رو جمع کرد و دستش رو روی دست زین گذاشت تا ازش دور بشه‌. زین دست لیام رو گرفت و بوسه‌ی کوچیکی روی دستش زد.

"دلیلی برای پنهان کردنش نیست. اجازه بده ببینم." زین به آرومی گفت و دید که لیام، با شک و تردید دستش رو از روی بدنش برداشت و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد.

زین زخم‌های روی بدن لیام رو می‌دید و به آرومی اون‌ها رو نوازش می‌کرد. بدون این که بخواد به لیام درد جدیدی بده و برای این کار اون رو سرزنش کنه.

می‌دید و متوجه می‌شد که وقتی برای کوچیک‌ ترین اتفاق‌ها، بلافاصله سراغ بدنش میره و بدنش رو از زخمای کوچیک پر میکنه، دیگه نیازی برای شنیدن حرف‌ها و سرزنش ها نداره.

Belong To God 'ZM'Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ