"Where Are you?, Elvis Drew Avivian."
"Flames, Zayn.'/ یک سال بعد./
"خدایی وجود نداره. قدرت وجود داره. قدرت رو نمیشه عبادت کرد، قدرت رو باید به دست آورد. پس به دستش آوردم."
درحالی که از لیوان شرابش مینوشید گفت و به ادامه غذاش مشغول شد. به زن مو بلوندی نگاه کرد که مقابلش روی صندلی نشسته بود و بشقاب غذا، روبروش دست نخورده باقی مونده بود.
سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی، برای همدردی روی لبهاش نشست."آه جولیای زیبا. بهت حق میدم از غذایی که پختم دوست نداشته باشی. امتحان کردن گوشت خودت، هرگز نمیتونه چیز لذت بخشی باشه." گفت و همزمان که گوشت رو با کارد تیکه کرد و با چنگال اون رو توی دهنش گذاشت، سرش رو بالا گرفت و به جغدی که روی میز و کنارش نشسته بود نگاه کرد.
پرهاش رو نوازش کرد و از غذا خوردن دست کشید. لیوان شرابش رو تا آخرین قطره نوشید و اون رو روی میز برگردوند. بلند شد و بدن لخت اون زن رو، بلند کرد. دست و پاهاش قطع شده بودن و اون رو به سمت جنگل میکشید.
مسیر طولانی رو، بعد از گذشت یک ساعت طی کرد. چالهی بزرگی رو کند و اون رو توی خاک گذاشت. به سمت خونه برگشت و وقتی مقابل در رسید، فانوس رو روی زمین گذاشت و قفل در رو باز کرد.
وارد شد و در رو بست. بدون این که چراغ ها رو روشن کنه، تک تک به سمت همه پنجره ها میرفت و اون ها رو میبست و پرده رو میکشید.
سر جای همیشگی دراز کشید و زانوهاش رو توی بغلش گرفت. لرزید و دستش رو روی سرامیک ها کشید. لبخندی زد و چشمهاش رو بست.
"میدونی، موهاش زیبا بودن. رنگ زندگی میدادن. مثل ابریشم؛ از نوازشش لذت میبردی، درست مثل موهای تو. هنوز عطر و نرمی اونهارو از یادم نبردم. فکر نمیکنم بتونم اینکارو کنم." گفت و به پشت خوابید. دستهاش رو باز کرد و به سقف خیره شد.زیر لب، آهنگی رو زمزمه و یک قسمت از شعر رو، مرتب تکرار میکرد. نگاهش رو از سقف نمیگرفت و تنها چیزی که باعث میشد حواسش پرت بشه، صدای چک چک قطرههای آب بود. اما لیام کسی نبود که به اون اهمیتی بده.
"هنوزم اینجایی؟" از خوندن دست کشید و پرسید. سرش رو به سمت چپ چرخوند و لبخندی زد.
سرش رو بلند کرد و دستش رو زیر سرش برد. چشمهاش رو بست و اهمیتی نمیداد اگه کف آشپزخونه، اون هم زیر شیر آبی که خراب بود و چکه میکرد خوابیده.سرپناه لیام، جایی بود که تمام گلها گیاهها پژمرده و پیانوها شکسته شده بودن. آدمهایی اینجا کشته و از گوشتشون، تغذیه میشد.
لیام، توجهی به خونهای که یه زمانی برای خودش و زین بود نداشت. در تمامی اتاق ها رو قفل کرده بود و جز موارد ضروری، به اونجا نمیرفت. در رو به روی کسی باز نمیکرد و همیشه، چراغ ها خاموش بودن.
VOUS LISEZ
Belong To God 'ZM'
Horreur𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "چون عزیزم، من شکنجه گرِ تمام گناه های نوشته نشدهی توام" Dark And Horror Ziam Fanfic-⛔