𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧

1.1K 279 414
                                    

تاریکی، تمام اطرافش رو احاطه کرده بود. بعد از مدت کمی که تونسته بود چشم‌هاش رو باز کنه و دوباره نگاهی به اطرافش بندازه. سرما، گشنگی و تشنگی و دردی که توی مچ دست و پاهاش احساس میکرد، اون رو ضعیف‌ تر از قبل کرده بود. به طوری که کاملا فراموش کرده بود چند ساعت یا چند روز اینجا زندانی شده و اون مرد سراغش رو نگرفته.

خودش رو سرزنش میکرد. اگر به حرفش گوش میداد و از اتاق بیرون نمیرفت، حالا اینجا با دست های بسته و بدن خونی گرفتار نبود. چیزی برای خوردن پیدا میکرد و کمی راحت تر از این شرایط میخوابید و استراحت میکرد.

سعی‌ کرد کمی خودش رو بالاتر بکشه اما چشم‌هاش رو بست و ناله‌ی آرومی از بین لب هاش خارج شد وقتی درد مچش تشدید شد. بغضش رو قورت داد و سرش رو به دیوار پشتش چسبوند و به زندگی مشقت بارش فکر میکرد.

به این که لیام چقدر به همین‌ زودی خسته بود، لیام ترسیده بود، لیام از ادامه ی این زندگی نفرت داشت. لیام، مجموعه ای از هرحس ناامیدی و مُخرب بود. تمام برنامه ای که از سن دوازده سالگی برای آینده اش، آینده ی به شدت تکراری و مزخرفش با سوفیا، کشیده بود، پودر شد و دودش توی چشمش رفته بود.

لیام به حقیقت حرف های پدرش پی برده بود. به اینکه وقت هایی که لیام از حرف های اون مرد سرپیچی میکرد تا بازی کنه و کمی توی کارهای خونه، پختن کیک و غذا به کارن کمک کنه، جف اون رو "به درد نخور" و "بی خاصیت" خطاب میکرد.

ذهنش دوباره به سمتی کشیده شد که سوفیا، سعی میکرد با خوش رویی و قلب مهربونی که داشت لیام رو از مواقعی که غمگینه نجات بده و برای عوض کردن حالش نهایت تلاشش رو میکرد.

خاطرات مختلفی به یاد لیام می افتاد و افکارش، از خاطره ای به خاطره دیگه ای میرفت و اشک هاش روی گونه هاش چکید زمانی که این حقیقت رو دوباره به یاد آورد که اون درحال حاضر، قرار نیست اون دختر رو ببینه و وقتی بیشتر از گذشته دلتنگ تک به تک چیزهای به خصوص اون دختر شد، قلبش تیر کشید و سعی کرد تا اشک هاش رو با بازوش پاک کنه.

آب دهنش رو قورت داد و کمی به دیوار چسبید وقتی صدای باز شدن قفل در به گوشش خورد. نوری که به داخل اومد باعث شد تا لیام چشم هاش رو ببنده و لب هاش رو روی هم فشار بده، دلش میخواست فریاد بزنه. برای تمام چیز هایی که به سرش اومده بود، بخاطر زندگی ای که بهش یه عالم کارهای انجام داده نشده، خوشحالی و آزادی رو بهش بدهکاره.
اما فقط سکوت کرد و مثل همیشه توی سکوت خودش غرق شد.

توی سکوت، به اون مرد خیره شد که مثل همیشه، لباس های شیک و مرتبی رو به تن داشت. تک به تک رفتار هاش مثل یه اشراف زاده اصیل به نظر می رسید. طوری که حتی بهترین لباس های خونگیش رو هم به تن میکرد و تا به حال از اون مرد آشفتگی یا شلختگی ای ندیده بود لیام رو شگفت زده میکرد.

Belong To God 'ZM'Où les histoires vivent. Découvrez maintenant