𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧.

455 92 160
                                    

برای یادآوری بهتر، چپتر قبل رو بخونین.🧚🏻

"The First Disciple, Tamino Amir."
"Sweater weather, The Neighbourhood."

سیگار رو با دو انگشتش نگه داشته بود و همونطور که لبه‌ی پنجره نشسته بود، به منظره‌ی بیرون خیره بود، بوی سیگار ریه‌هاش رو سیاه می‌کرد اما روی ذهنش تاثیری نداشت. ذره ذره می‌سوخت ولی چشم‌هاش، برای لحظه‌ای از جنگل تاریک و درخت‌های کاج و سروهای بلند گرفته نمی‌شد‌.

صدای جیرجیرک‌ ها رو به خوبی می‌تونست از بیرون احساس کنه و با برخورد هر قطره‌ی شبنم، پلکی می‌زد و سیگارش رو بین لب‌هاش می‌گرفت.

جغدی که بین پاهاش نشسته بود رو نوازش کرد. ته مونده‌ی سیگارش رو خاموش کرد. اون رو گوشه‌ای انداخت و جغدش رو توی دستش گرفت. سرش رو بوسید و پرهای سفیدش رو طولانی لمس کرد.

غذای مخصوصش رو توی دستش گذاشت و سعی کرد همونطور، عقب بره و به ستون پشت سرش تکیه بده. پاهاش رو دراز کرد و لبخندی زد وقتی پرنده‌ی توی دستش، مثل اکثر مواقع بهش اعتماد کرده و وعده‌اش رو قبول کرده.

سرش رو بالا گرفت و با دیدن مردی که پایین پاهاش، روی صندلی نشسته و مشغول تمیز کردن برگ‌های گیاه‌هاش بود، لبخندی زد و جغد رو از روی پاهاش بلند کرد و اون رو روی مقابل خودش گذاشت.

لبش رو گاز گرفت و از ارتفاعی که روی اون نشسته بود پایین پرید و کنار زین نشست‌. دستمال و اسپری رو به آرومی از دستش گرفت و اون‌ها رو روی سرامیک گذاشت. سرش رو روی پای زین گذاشت و کمی سرش رو کج کرد.

"قراره قاصدک توی چشم‌هات رو دوباره یادآوری کنی؟" زین پرسید و دستش رو بین موهای لیام برد. لیام حرفی نزد. چیزی نگفت چون فهمیده بود که زین، انتهای همه‌ی حرف‌هاش، به بوسه ختم می‌شن. پس سکوت کرد و اجازه داد تا صدای زین تمام وجودش رو پر کنه.

"این که دوباره به چشم‌هات نگاه کنم و چشم‌هات مثل قاصدکی باشه که آرزوی من رو برآورده‌ می‌کنه؟" زین گفت و دست لیام رو بالا آورد. اون رو بوسید و بهش خیره شد.

لیام لبخندی زد و نفسش رو بیرون فرستاد. از سردی هوا لرزید و پتوی دورش رو محکم تر کرد.
"زین." لیام کوتاه گفت و سرش رو برای چند ثانیه پایین انداخت. زبونش رو روی لبش کشید و بعد، دوباره به چشم‌های منتظر زین خیره شد.

"من اون چراغ‌ها رو دیدم." لیام گفت و کمی به زین نزدیک تر شد. آب دهنش رو قورت داد و ناخودآگاه، دستش رو روی پای زین گذاشت. با آرامشی که هنوز توی وجودش مونده بود، ادامه داد:
"از توی اتاق اخر، دیدم چراغ‌هایی روشن و خاموش میشن. سعی کردم ببینم، اما نتونستم خوب بهشون توجه کنم. تنها چیزی که دیدم، ریسه‌های روشنی بودن که بالا و پایینشون شکل‌های عجیب و غریبی نوشته شده بود."

Belong To God 'ZM'Où les histoires vivent. Découvrez maintenant