لطفاً پارت اول رو با حوصله بخونید
اسامی کرکتر ها از پارت بعد مشخص میشه.___________________
زیر آفتاب صبحگاهی شهر شمالی، درحالی که محو جملات اعجاب انگیز و لطافت ماجرای کتابی که مشغول مطالعه اش بود قدم میزد. ناگهان صفحات کتاب با گذر سریع باد و عبور شخصی با دوچرخه برهم خوردند و لحظه اوج داستان جلوی چشمانش میان انبوهی از کلمات ناپدید شد...
بعد از اینکه با ابرو های بهم گره خورده دنبال صفحه مورد نظر را گرفت به بالا نگاه کرد و در چند قدمی خود با شخصی که در لباس فرم مخصوص پستچی از روی دوچرخه پیاده شده و با آدرسی که دست داشت پلاک خانه های اطراف را چک میکرد،روبرو شد.
پستچی با دیدن پسری که نزدیک به درخت پرتقال از حرکت ایستاده و به نظر با اخم حرکاتش را دنبال میکرد مسیرش را عوض کرد و به حرکت ادامه داد اما اینبار با سرعتی حساب شده تر.
زمان زیادی از دور شدن پستچی و رسیدن پسر کتابخوان به در نرده ای و سفید رنگ خانه نگذشته بود که صدایی برای بار دوم باعث جدا شدن پسر از فضای کتاب شد:«شما میدونید پلاک 19 کدوم یکی از این خونه هاست؟ »
پسر جوان که در ورودی حیاط خانه بود پاسخ داد:« همینجاس. میتونم کمکتون کنم؟»
پستچی نگاهی به محوطه رو به رویش انداخت و با دیدن عدد 19 جایی نزدیک به بیست متر آن طرف تر در کنار در اصلی ساختمان خانه بالاخره از آدرس مطمئن شد:«این بسته برای شماست»
پسر با اشاره پستچی نگاهی به بسته نسبتا بزرگی که پشت زین دوچرخه قرار داداشت انداخت. ذوق زده از محتویات داخل جعبه سریع خود را به پستچی رساند و بسته را تحویل گرفت.حدس اینکه این بسته از طرف چه کسی میتوانست برایش فرستاده شده باشد زیاد مشکل نبود.لحظه ای برای تشکر برگشت اما پستچی جدید بدون کمترین حرف اضافه ای محل را ترک کرده بود.***
بعد از صبحانه چاقوی تیزی برداشت و با دقت مشغول باز کردن بسته بندی جعبه شد.
یک نامه از طرف اعضای خانواده و یکی از طرف بهترین دوستش که به تازگی بخاطر تعطیلات از هم جدا شده بودند.از همه مهم تر محتویات جعبه که شامل کتاب های جدید، کاغذ های متنوع و وسیله مورد علاقش، «ماشین تحریر اسمیت کورنای» چند سالش میشد بود.بالاخره میتونست این تابستان با خیال آسوده تمام وقتش را در آرامشی که فقط با صدای کلید های ماشین تحریر شکسته میشه برای نوشتن ایده های جدیدش صرف کند.
دستی رو کلید ها و آرم طلایی حک شده کنار دستگاه کشید.هر لحظه از فکر نوشتن لبخند روی لب هایش کشیده تر میشد.
«مقاومت بی فایدس پسر! شروع کن»با خودش زمزمه کرد و کاغذ نویی برای نوشتن آماده کرد.همینطور چند کاغذ خط دار کنار گذاشت تا احساسات لحظه به لحظه اش درمورد بسته و ماجرای های این مدت بعد از حضورش در شهر جدید را در پاسخ به نامه ها بنویسد.
YOU ARE READING
Letter
Fanfiction_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت