تغییر زیادی از آخرین دفعاتی که طی دوران کودکی سفر های کوتاهی به زادگاه خانوادگی اش داشت احساس نمیشد؛ اما بخاطر فراموش کردن بعضی نشانی ها و یا اشتباه انتخاب کردن مسیر، چندین بار مجبور شده بود راه زیادی را برگردد و برای مدت طولانی تری مشغوله پا زدن روی دوچرخه قدیمی پدرش باشد.
تا امروز با کار پاره وقتی که به تازگی شروع کرده بود؛ مسافر کوچه های پر شیب و کم رفت و آمد روستای بوکچون شده بود.بعد از سپردن آخرین نامه به صندوق پستی خانه ای که پیرمردی تنها در آن زندگی میکرد، سریع خود را به اداره کوچیک پست رساند، موقتا دوچرخه را نزدیک به در ورودی رها کرد و لیستی که شامل ریز مشخصات بسته و نامه های امروز میشد را تحویل داد.
_کیم تهیونگ میبینم که امروز هم همشو به خوبی انجام دادی!
صدا از طرف مسئول بخش مرد میان سالی که دوستی طولانی مدتی با پدربزرگش داشت بود.پسر در جواب لبخند کم رنگی زد و بعد از احوال پرسی کوتاهی به اتاق استراحت رفت.گوشه ی اتاق، پنکه زمینی که روی کمترین شدت حرکت خود تنظیم شده بود، قرار داشت و با گذر پرتو های کشیده خورشید از جلوی آن، سایه پنجره روی دیواره نخودی رنگ دچار لرزش کوچکی میشد. مبل سه نفره ای که بیشتر فضا را پر کرده بود، دور زد و به کمد فلزی مخصوص خود نزدیک شد؛خبری از همکاران جدیدش نبود، شانه ای بالا انداخت و لباس فرم های جدید را با تیشرت آستین کوتاه و شلوار خاکی رنگ تعویض کرد و بعد اداره را به قصد خانه پدربزرگش ترک کرد.
***
کم کم عضلات پا هایش بخاطر تند شدن شیب روبه بالای مسیر به گزگز افتاده بودند. این شهر با اختلاف از جایی که طی 17 سال گذشته زندگی کرده بود تفاوت های زیادی داشت. جایی مثل خیابانی که خانه پلاک19 یا ویلا های تازه ساخت دیگر قرار داشتند شباهت بیشتری که نه، اما واقعی تری نسبت به محل زندگی قبلی اش داشتند.
خانه پدریش یکی از قدمی ترین خانه های ساخت شده بوکچون با معماری سنتی کره ای بود که در کنار دیگر خانه های سبک هانوک از ارزش بالایی برخوردار بود.با به پایان رسیدن مسیر شیب دار و نمایان شدن عظمت هانوک مقابل بدن خسته اش، لبخند محوی روی لب هایش شکل گرفت. به واسته دیوار های کوتاه و سنگی، فضای داخل هانوک تا حدودی قبل از اینکه میان انبوهی از درختان مخفی شود قابل دیدن بود. دستی برای زن مسنی که تا الان انتظار برگشتش را میکشید تکان داد و پشت در چوبی و بزرگ منتظر شد. چند لحظه بعد با باز شدن در و دیدن چهره شاداب مادربزرگ، لبخند پهنی تمام صورت پسر را پر کرد.
تهیونگ بی هیچ حرفی خود را به آغوش پرمهر مادربزرگ رساند و اجازه داد عضلات کمرش زیر دستان کم جان پیرزن کمی فشرده شوند.
(دیر کردی پسرم.)
تهیونگ نمادین لحن دلخوری به خود گرفت و گفت:
(مادر بزرگ درسته بوکچون روستای کوچیکیه اما مسیر هاش بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشته باشی ازت وقت و انرژی میگیرن)
پیرزن با لبخند دستی به شانه های نوه جوانش کشید (هرچی که پسر عزیزم بگم.فعلا لباست رو عوض کن، به زودی غذا رو آماده میکنم.) تهیونگ بعد از شنیدن این جمله وقت را تلف نکرد و ادامه حرف ها را برای زمانی که مادربزرگ موقع غذا خوردن همراهیش میکند نگه داشت.
YOU ARE READING
Letter
Fanfiction_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت