_هی
_اوه..
پستچی که کاملا در دنیای دیگری سیر میکرد با صدای سلام کردن کسی خارج از جهان خودش، به جایی نزدیک آن پسر، کنار بوسه های شاخ و برگ درخت ها باهم پرت شد
و او را دید که بالای سرش ایستاده و در حالی که دست هایش را روی زانوانش گذاشته بود نگاهش میکرد.
_ببخشید، متوجهت نشدم، سلام
در چشمهای پسرک، کنجکاوی و جستوجو گریِ عمیقی مثله باز شدن اولین غنچه ی بهاری بود که پستچی را مجذوب نگاه کردن به او میکرد.
با کمک گرفتن از تنه ی پیر درخت سیبی که به آن تکیه زده بود از جایش بلند شد
_... الان بیکاری؟
_اره،اره روز تعطیلمه
_خب، پس نظرت چیه یکی از اون دیدنی هایی که بهم گفتی رو نشونم بدی؟ البته، اگه کاری نداری.
لبخنده آرامی که در صورت پسر که کمی خاکی شده بود پخش شد، مهرتاییدی بود برای ساخته شدنه خاطره ی روزی که هرگز به فراموشی سپرده نشد.
_چراکه نه.. میدونی، روزه خوبیه برای دیدن زیبایی.
دوچرخه ی قرمزش که جاهای محوی از زنگ زدگی روی بدنه اش خودنمایی میکرد و به نظر او، نه تنها از قیافه نیافتاده بود، بلکه به آن اصالت بخشیده بود را از کنار تیرچراغ برق چوبی و تقریبا پوسیده برداشت
و دو پسر نوجوان، در قاب نقاشی ای از دشت هایی که بوی نور میدادند و جاده ای که شبها مهتاب به روش بوسه میزد، با دوچرخه ی آبی که تنها رنگ سرد آن تابستان گرم بود، در سکوت، به سمت زیبایی رفتند.
_میدونی، این عجیبه که داریم باهم یه جورایی میریم گردش، ولی حتی اسم همدیگه رو نمیدونیم
من جونگکوکم، اسم تو چیه؟
و دوباره لبخند که در صورت پستچی پخش شد و گرد های طلاییش، روی صورت پسری که خودش را جونگکوک معرفی کرده بود پاشیده شد.
_ولی من اسمت رو میدونستم
_... چی؟از کجا؟
خنده ی ریزی از زیر لبه پستچی بیرون پرید و به قدمهاش خیره شد
_اسم من تهیونگه، و یه حقیقت که درموردم هست اینه که، من پستچیِ پاره وقت این دهکدم
_خب اینو که می.. اوه..
خجالتی در چهره جونگکوک، که خودش را به صورت لبخند کوچیک و فشار دادن چشمها روی هم نشون داد، دومین غنچه ی تابستانی بود که تهیونگ را متوجه خودش کرد.
سکوتی که مابین دو پسر و تمام جاده پوشیده شده از درخت حکم رانی میکرد، با بوی غنچه های مروارید و گل های روغنی که مانند دانه های برفِ زرد روی دشت سبز نشسته بود، خوش و بش میکردند و شاخه گلهای کاغذیِ قرمز و صورتی، از روی دیوار های خانه های اطراف جسته و گریخته بیرون زده یا آویزوان شده و فالگوش ایستاده بودند و آجر های قرمز را میبوسیدند.
_تا چند هفته ی دیگه شکوفه های سیب هم خودشون رو نشون میدن
_ولی اینجا همین الانش هم شبیه بهشته، به زیبایی بیشتری نیاز نداره
_همیشه هست ،زیباییِ بیشتر، همیشه وقتی انتظارش رو نداری خودش رو نشون میده، گاهی وقتا انگار زندگی هیچ لحظه ای رو برای شگفت زده کردن و به وجد اوردنت از دست نمیده
و چهره ی بیخیال و هیکل آزاده پسرک ، غنچه ی سوم بود، شاید حتی زیبا تر از شکوفه های سیب
_پس کی میرسیم؟
_همین نزدیکیاست،چشماتو ببند، میتونی صدای آب رو بشنوی
نویسنده ایستاد و دستانش را دوطرفش باز کرد، نفس عمیق ریه هایش را پر از ابرهای پنبه ای با بوی توت فرنگی کرد و در نهایت صدای آب بود که صدایش میزد.***
لحظه ای که اسمم رو پرسید، متوجه شدم اون هم تنهاس، مثل من به یه دوست احتیاج داره و احساس آرامش کردم.
_خاطرات تابستان 1976/کیم تهیونگ
___________________________________________
دو پارت پشت سرهم خوشحالتون کرد؟
امیدوارم با کوتاه بودنشون مشکلی نداشته باشید
یک هفته گذشته با شاماش درموردش خیلی حرف زدیم و تلاش کردم راضی کننده باشه.
ویدیو ادیتی هم براش تهیه کردم که خوشحال میشم بعد از خواندن به چنل سر بزنید و چکش کنید^^承┊@GreenAuthor↬ • ҂
ووت و کامنت فراموش نشه💚💫
آخرین جمعه99
ESTÁS LEYENDO
Letter
Fanfic_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت