part13

286 42 29
                                    

زیر نورِ نارنجی رنگ خورشید، بدون هیچ سایه ای، باهم می‌خندیدیم.

***

پستچی صبح روز بعد بابت قولی که به نویسنده برای تمرین بسکتبال داده بود جلوی نرده های سفید رنگ خانه پلاک19 حاضر شد. در ابتدای مسیر میل شدید خود را برای به خانه بازگشتن، چندین بار سرکوب کرده بود اما حتی وقتی حاضر شدنِ نویسنده چند لحظه‌ای به طول انجامید قصد رفتن داشت که با ظاهر شدن جونگکوک‌ مقابل چشمان منتظرش و لبخندی که از ابتدای صبح بر لب داشت باعث شد به یاد بیاورد برای چه ترتیب دیدار در صبح روز یک‌شنبه را داده است.

***

قبل از حرکت، پستچی لمس مردد دستان نویسنده را که تلاش میکرد بدون فشار آوردن به شانه اش تعادلش را عقب دوچرخه حفظ کند، احساس کرد؛ لبخندی از سر خجالتی شدن های گاه و بی‌گاه پسر روی لب های نازکش شکل گرفت و رکاب زدن را برخلاف جهت نسیم صبحگاهی شروع کرد.

طولی نکشید که صدای مسافر جدیده دوچرخه آبی، از سر خوشحالی و قلقلک ناشی از پیچش باد اوایل پاییز میان موهای مشکی رنگش، گوش های پستچی را به بازی گرفت.

اول نفس هایی عمیق با بازدمی از کلمات از طرف نویسنده بود و بعد هر دو پسر آنچنان از سر شوق و سرعت گرفتن دوچرخه در سراشیبی به قهقه افتادند که کم مانده بود پستچی تعادل دوچرخه را از دست بدهد و راهیِ مسیری به آغوش خشک و خشن درختان و سنگ های نامهربان آن طرف جاده خاکی شوند اما با محکم شدن دستان ظریف نویسنده به دور کمر پستچی، حواس نامه رسان سر جای خود بازگشت و تعادل آفتاب گردانِ دو چرخ را به دست گرفت.

دو پسر در نسیم نوازشگر صبحگاهی با شتاب از میان کشتزار ها می گذشتند، رو به سوی شادی، به سوی زندگی...

***

با نزدیک شدن به مقصد و کم شدن سرعت دوچرخه به دست تهیونگ، قهقهه های بلند، جای خود را به لبخند هایی کشیده بر لبان هر دو پسر دادند و برای موقعیتی دیگر در دل آنها پنهان شدند.

تهیونگ دوچرخه را متوقف و به سمت زمین بازی خالی اشاره کرد. با امکاناتی کمتر اما دلنشین تر برای پسرانی که به تازگی تک تک لحظاتشان را برای باهم بودن خواستار بودند.

وسایل اضافی را که شامل کیفی از جانب جونگکوک‌ میشد را در سبد جلویی دوچرخه رها کردند. و برای وارد شدن به زمین بازی، تهیونگ بدون در نظر گرفتن در فلزی، پریدن از روی میله ها را برای ورود به زمین ترجیح داد و نویسنده نیز مسیر او را دنبال کرد.

***

خورشید درست وسط آسمون رسیده بود و پاییز ابر های بارانی خود را قورت داده بود تا ته مانده روز های گرم تابستان را به دوش بکشد که مبادا آن دو از زود به اتمام رسیدنش ناراحت شوند و به او که فصل نم دیدگی ها و باران های مزاحم بود نه بگوید!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 03, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

LetterWhere stories live. Discover now