بعد از بیرون فرستاده شدن نویسنده، پستچی نمیدانست اسم حالتی را که دچارش است هیجان بگذارد یا بی قراری!! با مداد روی کاغذ ضرب گرفته بود و بدون توجه به نوشته های روی تخته سیاه، به آنها خیره بود. تا وقتی که تصمیم گرفت برای کنار آمدن با خود هم که شده، فضای خفه کننده کلاس را ترک کند.
زمانی که معلم برای چند لحظه مابین صحبت هایش برای اطمینان از یادگیری نوجوانان، وقفه ای ایجاد کرد؛ تهیونگ اجازه بیرون رفتن خواست. مرد سری به تایید تکان داد هرچند با توجه به چهره شاگرد؛ درخواست برای بیرون رفتن را به هر چیز غیر از هیجان دیدار با شاگرد جدید احتمال میداد.
موقع بیرون رفتن تهیونگ از دری که انتهای کلاس مختص دانش آموزان قرار داشت، دیگر شاگرد ها با چشم هایی که کسالت بابت رویه خسته کننده معلم برای درس دادن از آنها مشخص بود او را بدرقه کردند و با ضربه زدن آقای چویی روی میز برای جلب توجهشان، باز هم با بی حوصلگی به تخته سیاه خیره شدند. تنها چیزی که باعث میشد تمام این نود دقیقه کلاس را دوام بیاورند، برنامه هایی بود که برای بعد از مدرسه با دوستان خود داشتند.
رفتن به دکه نوشیدنی فروشی یا خرید بستنی های یخی هنوز هم در روز های نزدیک به پاییز لذت بخش بودو از دهکده ای کوچک مثل بوکچون انتظار بیشتری برای تفریح نمیرفت مگر وقت آزاد بیشتری داشتند تا مسیر کوه ها را در پیش بگیرند یا با دوچرخه در فضای پشت مدرسه مسابقه برگزار کنند.
***
وقتی ردیف دوم پله ها را به اتمام رساند، بجای رفتن به حیاط، در همان سالن طبقه اول که بیشتر با اتاق هایی مختص کادر مدرسه پر شده بود پرسه زد و با رسیدن به دفتر شخصی مدیر و دیدن شخصی که در آنجا محاکمه میشد متوقف شد.
_اقای جئون شما الان شاگرد این مدرسه به حساب میآید!! نباید انقدر بی پروا و شتاب زده عمل میکردید. بهتر نبود صبر کنید تا یکی از معاونین شما رو راهنمایی و به کلاس جدید معرفی کنی تا اینکه خودتون سر زده وارد بشید؟
جونگکوک در حالی که کمی روبه پایین خم شده بود با تکان دادن سر مقابل انگشت اتهام انگیز مدیر، تأیید و عذر خواهی کرد. متقابلاً مدیر نفس عمیقی کشید و به صندلی خود تکیه داد.
_میتونید فعلا مدرسه رو ترک کنید. قرار بود فردا به اینجا منتقل بشید اما این یک روز زودتر اومدن در حالی که کلاس آخر روبه اتمام هست بی فایده بود.
حتهیونگ به دیوار کنار دفتر مدیر تکیه داده بود و کاملا در جریان صحبت هایشان قرار داشت. با حرف مدیر درمورد زمان به اتمام رسیدن کلاسها، به ساعت دیواری بالای در خروجی سالن نگاه کرد و با صدای باز تر شدن در دفتر مدیر، تلاش زودتر از آنجا دور شود اما کسی که بیرون آمد نویسنده بود و قبل از اینکه تهیونگ فرصتی برای رفتن داشته باشد با غریبه آشنا رو به رو شد.
ESTÁS LEYENDO
Letter
Fanfic_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت