گرمای دستانش به تک تک کلید های مشکی رنگ ماشین تایپ منتقل شده بود و هیچ کدام طی این دو هفته، بخصوص شب گذشته بی استفاده باقی نمانده بودند.آخرین کلمه ای که به نظرش مناسب می رسید را تایپ کرد و بعد محکم روی کلید، نقطه ضربه زد.
کاغذ پر شده از نوشته های جدید و نفس گیر را از دستگاه جدا کرد و به سمت دسته ی بزرگ و نامرتب نوشته های چند روز گذشته که تمام اتاق را پر کرده بودند رفت.قسمتی از داستان که به نظر ویرایش لازم داشت را از روی تخت بلند کرد و نوشته جدید را جایگذینش قرار داد. وضعیتش مثال زدنی بود؛ کم کم باید اتاق رو تقدیم داستان جدیدی که مینوشت، میکرد و برای خود جای خواب دیگری در نظر میگرفت.
تمیزکاری که هرگز قرار نبود انجام شود را برای بار چندم به بعدا موکول کرد و از اتاق خارج شد.
فضای آشپزخانه با چیدمان ساده اش را از نظر گذراند، سیب زردی از بالای سبد میوه ها انتخاب کرد و وارد نشیمن شد.چشمش به گرامافونه گوشه نشیمن افتاد. روی یک پا تکیه داد و سیب را با دندان هایش نگه داشت تا نگاهی به صفحه گرامافون های چیده شده یک طرف کتابخانه داشته باشد اما همه پیش پا افتاده و کسل کننده به نظر میرسیدند.
همچنان در نشیمن قدم میزد که یاد صندوق پستی باعث شد به حیاط خانه برود.رفتن به حیاط و تنفسی عمیل در هوای تازه باعث میشد احساس کسلات ناشی از کم خوابی شب گذشته را فراموش کند.
از ایوان کوچک با میز و صندلی های کرمی رنگ که گذشت بخاطر نور مستقیم خورشید تند تند و پشت سرهم پلک میزد.چند لحظه صبر کرد تا به محیط بیرون عادت کند بعد نگاهی به اطراف انداخت.گل های باغچه نیاز به رسیدگی داشتند؛ اگر همین رویه را پیش میگرفت، مادرش بعد از تعطیلات و دیدن ویلا قطعا دیوانه میشد.
با یاد آوردی نصیحت و غر غر های زن در آخرین نامه به خنده افتاد و در فکر پاسخ مادرش به آخرین نامه اش بود که حضور پستچی جلوی صندوق پست، توجهش را جلب کرد. احتمال داد نامه از طرف مادرش باشد اما کنجکاو بود بداند ماجرای نامه اشتباهی چشده؟از باغچه فاصله گرفت و به سمت نرده های سفید رنگ در ورودی رفت.تصمیم گرفت شانسش را برای هم صحبتی با پستچی که هم سن و سال خودش به نظر میرسید امتحان کند.
پستچی قبل از اینکه نامه جدید را در صندوق قرار بدهد نگاهی به بالا انداخت و با دیدن پسر جوانی که قبلاً موقع تحویل بسته ملاقات کرده بود متوقف شد.
نویسنده با اشتیاق پرسید:
_نامه جدید دارم؟
پستچی با سر تایید کرد و نامه را دستش داد.
به محض دیدن فرستنده لبخند بزرگی روی لبان صورتی رنگ پسر شکل گرفت که فوق العاده شیرین به نظر میرسید.پستچی آماده رفتن بود که با سوال جدید متوقف شد.
_اون... اون نامه اشتباهی به صاحبش رسید؟
اشتباهی که آن روز نزدیک بود برسر جابجا رساندن نامه ها به وجود بیاید و این پسر مانعش شده بود را به یاد آورد.
_ اوه.. اره.
چند لحظه صبر کرد...
_و ممنون بابت کمکت. همون آدرسی که گفتی درست بود.
لبخند روی لب های پسر پر رنگ تر شد
_کار خاصی نکردم.راستشو بخوای من زیاد این اطراف رو بلد نیستم اما خوشحالم به صاحب اصلیش رسیده.
_تازه اینجا اومدی؟
یک لحظه از سوالش پشیمان شد. خودش هم نمیدانست چرا این سوال را پرسیده..
پسر نویسنده که به نظر از صحبت کردن راضی بود ادامه داد: حدودا سه هفته ای میشه!
_منم همینطور.
پستچی ناخودآگاه گفت.
نویسنده که انتظار شنیدنش را نداشت با تعجب پرسید: واقعا؟
_خب شاید هم چند روز بیشتر. ولی از آخرین باری که اینجا بودم زمان زیادی گذشته._که اینطور. با توجه به شغلت فکر میکردم از اهالی اینجا باشی.
_هستم یه جورایی...
هردو بعد از مدت ها مکالمه طولانی را پیش گرفته بودند و جای تعجب داشت.نویسنده که از این وضعیت راضی بود با سر تایید کرد و ادامه داد:
_من هیچکسو این اطراف نمیشناسم؛ فقط چند مکان مشخص بلدم.
پستچی نگاهی به چهره نیمه آویزان پسر انداخت و به خنده افتاد
_اگه وقت داشته باشی جاهای زیادی برای دیدن هست که باید امتحانشون کنی._حتما حتما اگه فرصت داشته باشم و گم نشم دوست دارم انجامش بدم.
نویسنده وقتی دید حرف دیگری باقی نمانده اضافه کرد: و ممنون بابت نامه
پستچی که آماده حرکت بود، با سر به نشانه قابلی نداشت تایید و با پدال زدنی آرام محله را ترک کرد.
نویسنده همچنان به مسیری که پستچی موقع رفتن طی میکرد خیره بود. با خود فکر کرد این سومین بار است که او را تصادفا میبیند و بدش نمی آید باز هم این دیدار ها ادامه داشته باشند.تصمیم گرفت دفعه بعد که ملاقاتش میکنه اسمش را هم در مکالمه کوتاهشان بپرسد.
_من جونگکوکم اما تو کی هستی آقای پستچی؟
***
سلااااااااااااام
اول از همه میدونم این پارت واقعا کوتاه بود اما اگه دوسش داشتید زودتر از جمعه آینده، بعدی رو آپ میکنم چون تقریبا امادس و اگه همزمان با همین اپ میکردم خیلییییی طولانی میشد.آهنگی برای این پارت هست که میتونید از چنل:
承┊@GreenAuthor↬ • ҂
گوش بدید^^
راستی بعضیا بهم گفتن متن ادبی دوست ندارن
اگه شماهم دوست ندارید بهم بگید تا پارت های بعدی رو تغیر بدم. هرچند خودم ادبی رو برای این فیکشن ترجیح میدم.
YOU ARE READING
Letter
Fanfiction_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت