part6

179 47 56
                                    

_تهیونگ. اسم من تهیونگه.

هنوز میتونم صداش رو وقتی خودشو معرفی کرد به یاد بیارم. شاید اون لحظه لبخند احمقانه صورتمو پر کرده بود اما از شنیدنش خوشحال بودم و نمیتونستم پنهانش کنم.

_یاداشت های مخفی / جئون

***

پشت میز چوبی صبحانه نشست و مشغول هم زدن محتویات درون لیوان شیشه ای که شامل یخ، نعنا، آب و آب لیمو بود. مقداری از نوشیدنی سرد را که نوشید از کم طعمی آن آزرده شد و بازهم مقداری شکر به آن اضافه کرد بعد نامه ای را که از روز قبل بخاطر گردش فرصت نکرده بخواند و پاسخ بدهد را باز کرد.

خط به خط نامه مادرش را که میخواند طعم نوشیدنی تلخ تر به نظر می‌رسید جوری که اگر تمام شکر درون ظرف را به لیوان منتقل میکرد امکان نداشت دهانش از موضعی که در نامه با آن مواجه شده بود شیرین شود. با به پایان رسیدن صحبت ها در کاغذ اول، پاکت را برای ادامه جزئیات زیر و رو کرد که با فراخوان دبیرستان درمورد به پایان رسیدن تعطیلات تابستانی روبرو شد و بعد نامه ای از طرف پدرش که از او می‌خواست چند روز زودتر به خانه برگردد و مشغول آماده شدن برای بازگشت به مدرسه شود. این اولین و تنها نامه ای بود که از طرف پدرش دریافت میکرد و همین بر جدیت ماجرا برای پسر جوان می افزود.

تنها یک روز از روزی که از زندگی در دهکده کوچک لذت برده بود میگذشت و باید طبیعتی را که تازه زیبایی های آن را کشف و درک کرده بود به فراموشی می‌سپرد و به خانه و فضای کسالت بار مدرسه بازمیگشت. علاوه بر این با دستور پدرش درمورد برگشت سریع بعد از دریافت نامه، او حتی فرصت خداحافظی کردن از تنها غریبه آشنایی که در بوکچون میشناخت نداشت.

نگاه غمگین شاخ و برگ های آویزان درختان بیرون از پنجره آشپزخانه نهایت همدردی بود که از دست بوکچون برای راهی کردن پسر جوان به شهر خود بر می آمد.
حتی آنها هم به شب بیداری و بلند بلند خواندن متن های پسر درمورد هرآنچه که می‌نوشت و بعد پشیمان میشد و باز هم می‌نوشت عادت کرده بودند. یا روز هایی که موقع درست کردن صبحانه سخت با مواد اولیه کلنجار می‌رفت. روز هایی که به فروشگاه خاروبار فروشی میرفت اما در مسیر چشمش که به کتابخانه کوچک می افتاد فراموش میکرد برای چه از خانه بیرون آماده و تا ظهر مشغول مطالعه مابین قفسه های کتابخانه میشد. گاها احتمال میداد طی این مدت کوتاه از شخص فروشنده هم بهتر با آن همه کتاب آشنا شده باشد طوری که آرزو میکرد کاش می‌توانست در آنجا کار کند. یادآوری روز های گذشته برای جونگکوک ادامه داشتند تا به روزی رسید که با پستچی به گردش رفت.

جایی که پستچی به اون نشان داده بود، فرای هر آنچه بود که تصورش را میکرد. برکه ای زلال که سنگ های کف آن از شدت شفافیت و تمیزی آب از بالا مشخص بودند و برق میزدند؛ طبیعی دست نخورده که هیچ ردپای از حضور انسان در آن دیده نمیشد و شاید تا امروز پری ها از آن مراقبت کرده بودند...

LetterWhere stories live. Discover now