نه لحظه ای که به سئول رسید و نه زمانی که به خانه بازگشت هیچکس برای ملاقات نوجوانِ تنها به خود زحمت تجدید دیدار نداد و تهیونگ که از این وضعیت احساس رضایت بیشتری میکرد مستقیم به اتاق خود رفت.
وسایلش کاملا دست نزده و از قبل کمی نامرتب بودند بخصوص کیف لوازم ورزشی که گوشه اتاق جا گرفته بود و آرزو میکرد کاش یک نفر قبل از آمدنش آن را دور می انداخت. یک نفر؟ پوزخندی به تنهایی اش که مختص خانه و خانواده هم میشد زد و سراغ میز تحریر رفت. روی میز دیگر خبری از یاداشت و نامه های احوال پرسی از طرف کسانی که خود را دوست یا حداقل هم تیمی پسر خطاب میکردند نبود. رضایت مند تر از قبل بابت استقبال نشدن بعد از بازگشت به شهر از میز فاصله گرفت و بدون اینکه زحمت تعویض لباس را به خود بدهد روی تخت دراز کشید.
صدای سوت و تِپ تِپ توپ بسکتبال که پنجره اتاقش درست مشرف به زمین بازی آن بود آهنگ همیشگی اتاقش بود تا بعد از ظهر ها او را هشیار کند و سراغ دوستانش برود اما این مربوط به مدت ها قبل بود. پتو پف دار را روی سر خود کشید و تلاش کرد صدا را نادیده بگیرد و به ماجرا های گذشته فکر نکند.
به خوبی میدانست این ساعت از روز مختص تمرین کدام تیم است و بعد از غروب چه کسانی زمین را تحویل میگرید. این برنامه ای بود که خودش مابین دو تیم تعیین کرده بود و سر سختانه در برابر تیم رقیب مقاومت کرده بود تا هم تیمی هایش فرصتی برای تمرین داشته باشند. اما حالا کجا بود؟ وقتی این سوال را از خود پرسید، قبل از پاسخ دادن و روبه رویی با حجم عضیمی از احساسات تکه پاره، به یاد آورد تصمیم داشته به گذشته فکر نکند.
***
بعد از غروب به ناچار و اصرار مادرش مجبور شد خانه را ترک کند.
در فلزی که هیچ شباهتی به در های چوبی خانه های بوکچون نداشت را پشت سرخود بست و با چنان حس غریبی در خیابان به راه افتاد که انگار هرگز یکی از اهالی این منطقه نبوده؛ تا وقتی که از کنار دو کودک که با صدای بلند از سر خوشحالی فریاد میزدند و دنبال هم میکردند رو به رو شد. کمی مانده به خط فرضی پایان مسابقه ای که بین دو کودک برقرار بود، پای یکی از آنها به در چاله فرو رفت و زمین خورد. تهیونگ که درحال رد شدن بود با دیدن این صحنه، ناخودآگاه خاطره زمانی که موقع بازی زمین خورده بود و بجای او، دوستش معصومه اشک میریخت را به یاد آورد. همیشه همینطور بود زمانی که تهیونگ زمین میخورد، قبل از آنکه خودش درد را احساس کند، ایلهان نگران جراحتش و تهیونگ ترجیح میداد برای آسوده کردن خیال دوست کوچکش تظاهر کند مشکلی پیش نیامده.
به نظر پستچی، اگر دوست ها قرار بود یکدیگر را قوی کنند قطعا ایلهان این کار را برای تهیونگ با جلوی گیری از اشک ریختنش کرده بود چون او این کار را نوعی ضعف میدانست و نهایت تلاشش را برای جلوگیری آن به کار میبرد.
YOU ARE READING
Letter
Fanfiction_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت