part 10

142 41 6
                                    

پستچی با قرار گرفتن رو‌به‌روی چشمان جونگکوک‌، مانع نگاه خیره و بی هدفش به آن طرف مسیر شد و درحالی که نسیم مو های قهوه ای رنگش را به بازی گرفته بود، حواسش به چهره خسته و دکمه باز یقه لباس پسر بود که بخاطر گرما ترجیح میداد دوتایی آنها را از بند اتصال به سر دیگر لباس آزاد کند و رد پایین رفتن قطرات ریز عرق از شقیقه تا پایین تر از استخوان ترقوه اش مشخص باشد.

شکوفه نیمه خشکیده ای را که از مهلت به ثمر رسیدنش زمان زیادی گذشته بود و به نظر بعد از ترک شاخه درخت، خانه جدیدی برای خود روی مو های مشکی رنگ پسر جوان پیدا کرده بود را کنار زد؛ کیف و کت جونگکوک‌ را از پای درخت برداشت و مشغول تکاندن آنها شد و وقتی از تمیز بودنِ نسبیشان مطمئن شد، در حالی که رد نگاه پسر را به دنبال لیمویی کوچک در بالاترین شاخه درخت گرفته بود گفت: میتونم تا یه جایی برسونمت

با این پیشنهاد، جونگکوک‌ به سرعت چشم از لیمو برداشت و به پستچی خیره شد. بعد به دوچرخه که ظرفیت یک مسافر بیشتر نداشت نگاه کرد.

_مطمئنی برای دو نفر جا هست؟؟

حالا آثار بخند در چهره خسته او پدیدار شده بود و پستچی با یاد آوری نبود ترک دوچرخه خجالت زده نگاهی به دوچرخه و نگاهی دیگر به نویسنده کرد.

تا چند دقیقه قبل پسر جوان هم از بابت اینکه احساس میکرد باعث دلخوری پستچی شده و معذرت خواهی سر سری کرده، هم بخاطر نرسیدن به لیموی آخر فصل که با سماجت به شاخه درخت پیر چسبیده بود خسته و بی رمق بود اما حالا اوضاع فرق میکرد؛ تلاش کرد قبل از اینکه تهیونگ از پیشنهادش احساس معذب بودن کند شرایط را تغیر دهد.‌

بلند شد و خاکی که احتمال میداد پشتش نشسته باشد را تکاند و کت را از پستچی تحویل گرفت. کیف چرمی قبل از اینکه بخواهد کنار کیف پستچی در سبد جلویی دوچرخه جاش خشک کرده بود. جونگکوک‌ هم مخالفتی نشان نداد و برای نشان دادن اشتیاقش به همراهی، با همان دستی که کت را گرفته بود به مسیر رو به رو اشاره کرد تا تهیونگ را به پیاده روی کوتاه همراه خودش دعوت کند و همزمان لبخندی که باعث بسته شدن چشم هایش میشد تحویل داد.

ادامه کار با نسیمی بود که از پشت‌سر هر دو را به حرکت وا می داشت و خورشید که با نزدیک شدن به غروب لبخند پستچی را در تاریکی حاصل از سایه درختان پنهان میکرد.



***



_پس قراره اینجا درس بخونی؟
تهیونگ در حالی که دوچرخه را کنار خود حرکت میداد و با نویسنده هم قدم شده بود پرسید.
نویسنده دستانش را پشت سرش گره کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: فعلا اره
پاسخ کوتاهی بود که با چاشنی لبخند همیشگی، کامل به نظر می‌رسید.

_فعلا...
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد. دوست داشت درمورد دلیل بازگشتن نویسنده یا حتی رفتنش بداند، حالا او هم کنجکاو شده بود و قصد داشت بیشتر آشنا شود اما با رسیدن به خانه پلاک 19 زمان صحبت کردن به پایان رسید. کیف نویسنده را از سبد جلویی دوچرخه بیرون آورد و به او تحویل داد.
_ممنون
جونگکوک‌ با انرژی همیشگی که حالا به او بازگشته بود گفت و قبل از اینکه تهیونگ فرصت جواب دادن داشته باشد، پرسید:راه زیادی رو باید بری ... تا خونه؟؟

LetterWhere stories live. Discover now