سوت سوم قطار جونگکوک را از متن کتاب جدا و با فضای جدید بیرون از پنجره آشنا کرد؛ اعلام رسمی از رسیدن به مقصد مورد نظر بود. مداد کوتاه شده را در صفحه ای که مشغول مطالعه آن بود قرار داد و قطار محلی که در این ساعت از روز مسافران زیادی نداشت را ترک کرد.
بیرون از ایستگاه، اعضای خانواده انتظارش را میکشیدند و به محظ دیدن نویسنده نوجوان، برادر کوچکتر زودتر از پدر و مادر، خود را به مسافر رساند و به دنبال وسایل بیشتر، در اطراف برادرش گشتی زد اما وقتی جز یک کیف که بر شانه هایش آویزان و کتابی که در دست داشت، لوازم بیشتری ندید؛ فریاد اعتراضش بالا رفت.
جونگکوک که بحث های خود را با سجونگ فراموش کرده بود از تکرار لحظات شیرین گذشته خنده ای روی لب هایش شکل گرفت و به یاد آورد چقدر دلتنگ اعضای این خانواده است.تا زمان رسیدن به خانه فریاد های اعتراض آمیز سجونگ ادامه داشتند و مدام به برادر بزرگتر گوش زد میکرد انتظار هدیه ای فوق العاده از روستا را داشته و بهتر است زمانی که به خانه رسیدند صحبت اساسی در این مورد داشته باشند اما در همین حین متوجه نبود آنقدر از دیدادن برادر بزرگتر خوشحال است که لحظه ای مابین بحث کردن با او، دستش را رها نمیکند.
***
_داری بهم میگی اون روستا هیچی برای من نداشت؟؟
_آفرین سجونگ روستا!!
دقیقا انتظار چه هدیه یا سوغاتی شگفت انگیزی غیر از گل و بوی تابستان و برادر عزیزت داشتی؟؟جونگکوک با شیطنت و حق به جانبیی که دلخوری سجونگ را بیشتر میکرد گفت و با دیدن چهره پسر بچه که از عصبانیت قرمز شده بود به خنده افتاد. زمانی که مطمئن شد کاملا سجونگ ناامید شده است به اتاق خود رفت و جعبه نسبتا متوسطی که در کیفش مخفی شده بود را بیرون کشید.
چند لحظه بعد اسباب بازی که اولین بار در بوکچون چند کودک را مشغول با آن دیده و مشابهش را خریده بود مقابل برادر کوچکترش گرفت.
سجونگ که از جونگکوک روی برگردانده و کنار مادرش لم داده بود با دیدن جعبه مقوایی که طلق شفاف روی قسمت جلویی، مقداری از محتویات داخلش را نشان میداد برق خوشحالی در چشم هایش شکل گرفت اما شیطنت و شوخی برادر بزرگتر تمامی نداشت. با توجه به قد بلندش جعبه را بالا گرفت تا دست پسربچه به آن نرسد و با لحنی که به ظاهر دلسوزانه اما پر از شوخی و شیطنت بود خطاب به برادر کوچکتر گفت:_ آه هیونگ عزیزم بزار برات نگهش دارم به نظر خیلی سنگین میاد هوم؟
_نه خیر. بازی جدیدم اصلا سنگین و خسته کننده نیست میتونی ما رو تنها بزاری و بری در آرامش بخوابی.
پسر کوچکتر با غرور بچگانه اش گفت و جعبه را از دست جونگکوک گرفت اما لحظه ای که خیلی رسمی قصد بیرون رفتن از فضای نشیمن را داشت، جونگکوک از پشت شانه هایش را گرفت و با یک حرکت او را زمین زد و شروع کرد به قلقلک دادن
![](https://img.wattpad.com/cover/260195116-288-k837121.jpg)
VOUS LISEZ
Letter
Fanfiction_و تنها لبخندت لحظه ای که نامه جدید رو دستت میدم.کاش اونی که مایل ها ازت دور بود و هر روز براش مشغول نوشتن بودی من بودم اما حیف که من فقط یه پستچی سادم... تایم اپ: جمعه ها ژانر:روزمرگی_مدرسه ای_کلاسیک_سافت