part4

189 59 23
                                    

شاید بخاطر پیشنهادی که برای پسر داشت طی دو هفته گذشته اسامی و آدرس تمامی نامه ها را به دقت چک کرده بود تا سریع به بهانه نامه خود را به آشنای پلاک 19 برساند.

اینبار با نگاه سطحی به لیست و بسته های نخودی رنگ که تمبر های مختلفی از طرح قطار و دشت گرفته تا گل های کاغذی داشتند و نوشته های مشکی با لکه هایی مربوط به جوهر خودنویس پشت آنها بود که ظرافت کار را زیر سوال میبرد و مشخص میکرد هیچ کدام مربوط به کسی که او میخواهد نیست. ناامیدانه تعدادی از بسته ها را در کیف دوشی چرم قرار داد و با استفاده از سگک های فلزی آن را چفت کرد تا مانع از فرار نامه ها قبل از رسیدن به صاحبان اصلی شود. به سمت دوچرخه رفت و بی حوصله مشغول باز کردن قفل آن شد که همکارش را با قیافه ای غمگین کنار سکو دید.
_مشکلی پیش اومده هجون هیونگ؟
هجون آه عمیقی کشید و گفت:
_آقای چئون نه تنها بهم مرخصی نمی‌ده بلکه این همه نامه برای امروز داده که باید تا آخر وقت برسونم.

تهیونگ نگاهی به سبد جلوی دوچرخه هجون انداخت، پوفی کشید و بعد از ابراز همدردی تصمیم به رفتن داشت که نشانی اولین نامه جلوی سبد توجهش را جلب کرد؛کد و پلاک مربوط به همان جایی بودند که دوهفته گذشته انتظارش را میکشید.

_هجون هیونگ

هجون با ناله جواب داد
_هوم؟

_فکرخوبی برات دارم

***

با لبخندی که سعی داشت جلوی آن را بگیرد و ذوق زده به نظر نرسد امضا زدن هجون را در ردیف اخر لیستی که امروز قرار بود خودش کامل کند تماشا کرد و مسئولیت تمام کار ها را به عهده گرفت.کمی گشت زدن بیشتر ایرادی نداشت تا وقتی میتوانست نامه مورد علاقه اش را برساند. هرچند دلیل موجهی برای این انتظارکشیدن داشت.حرفی که همان روز باید میزد اما مثل همیشه سکوت را پیش گرفته بود.

هنوز میتوانست مکالمه قبل را که پسر با سردرگمی درمورد ناآشناییش با بوکچون حرف زده بود به یاد بیاورد.
تنهایی که در لحن او احساس کرده بود باعث شد این تصمیم را بگیرد و این همه مدت انتظار بکشد.

***

موقع تحویل آخرین نامه که شد نویسنده را دید که از قبل آنجا زیر درخت لیمو پرسه میزند. قبل از نزدیک شدن چهره بی تفاوت همیشگی را به خود گرفت و نامه را تحویل داد.

در دیدار قبل به لطف نویسنده، مکالمه کوتاهی داشتند اما اینبار پستچی کاملا پیشنهادی را که در نظر داشت نادیده گرفت و با خداحافظی کوتاهی دور شد.

نویسنده وقتی بعد از رفتن پستچی به یاد آورد قصد داشته نامش را بپرسد اما فرصت را از دست داده، غمگین شد.
با نگاهش مشغول بدرقه پستچی بود که احساس کرد مسیر پستچی تغیر کرده و درحال نزدیک شدن است.

چند لحظه بعد پستچی مقابل چشمان متعجب نویسنده متوقف شد و گفت: فکر کنم...میتونم...

مکث کرد هنوز هم از تصمیم خود مطمئن نبود...
_فکرکنم اگه بخوای میتونم این اطراف رو نشونت بدم.

درست بعد از، از دل درآوردن حرفی که از مدت ها پیش در سر داشت در این فکر فرو رفت که چگونه همچین پیشنهادی را به پسر غریبه ای که تنها سه بار ملاقات کرده میدهد اما بلافاصله خود را با این بهانه که

باید بخاطر کمک درمورد نامه اشتباهی جبران کنم

راضی کرد.

نگاهش را از دسته دوچرخه گرفت و مستقیم به صورت نویسنده خیره شد. تکرار لبخند شیرین پسر را که دید متوجه شد اشتباه نکرده، چون علاوه بر لب ها، چشمانش هم از شدت خوشحالی برق میزدند و او بی توجه به نسیم ملایمی که موهای مشکی رنگش را به حرکت در می آورد و باعث برخورد طره های نازک با صورتش میشد، به پستچی خیره بود.

***

وقتی برای چند روز آینده قرار گذاشتند تا پستچی قسمتی از روستای کوچک بوکچون را به نویسنده‌ نشان دهد، ذوق زده از یکدیگر جدا شدند و جونگکوک‌ آماده بود تا سریعا در جواب نامه ای که از طرف تنها دوستش در شهر سانگجو دریافت کرده بود، اتفاقات چند دقیقه قبل که مانند ساعت های طولانی بر او گذشته بود را بنویسد.

___________________________________________

پارت بعد رو از دست ندید^^

LetterHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin