part12

154 35 22
                                    

بعد از اینکه تهیونگ کاملا از دیدرس خارج شد، نویسنده ادامه تماشای او را به شاخ و برگ درختان اطراف سپرد و به اتاق خود باز گشت؛ لباس های فرم مدرسه را با یک پیرهن و شلوار راحت تابستانی که از سفر قبل با خود به بوکچون آورده بود تعویض کرد و چند دقیقه‌ای از روی خستگی و فرصتی برای فکر کردن، به میز تحریر چوبی تکیه داد.

وقتی چشمش به کتابی که صبح موقع باران مشغول خواندن آن بود افتاد به سوالات پستچی فکر کرد و ناگهان در بلندی افکارش که صبح گذشته را مرور می کردند؛ به آخرین جمله پستچی قبل از رفتن رسید و متوجه ضربان متفاوت قلب خود شد

«کاتب میشه یک روز با اون کلید های مشکی رنگ در حال تایپ باشی و داستان خودمون رو بنویسی؟»

البته که حاضر به ثبت دقیق تمام روز های خود با او بود اما منظورش از داستان چه بود؟؟ او داستان ها را، رویا هایی می‌دید، الهام گرفته از واقعیت. اما ماجرای خودش با پستچی به تنهایی رویایی غیر ممکن از گم شدن پسر بچه ای در جنگل و بدست آوردن زندگی جدیدی بود که نیازی به درهم آمیختن هیچ چیز جز صدای شاخ و برگ درختان و قلقلک های نسیم نداشت.

بار دیگر کلمه «کاتب» در ذهنش مرور شد. پشت میز چوبی نشست و شمع معطر را که تقریبا عمرش به سر رسیده و عطرش را از دست داده بود با یک حرکته کشیده شدنه سر کبریت به بدنه کاغذی آن روشن کرد. دم عمیقی گرفت و حال عجیب قلبش را هیجانی برای نوشتن در نظر گرفت نه هرکدام از حس های تازه ای که پستچی با حرف هایش به او منتقل می‌کرد و تغیراتی در نظم حرکات قلبش ایجاد میشد.

ماشین تایپ را برای شروع نوشتن ایده ای که تهیونگ باعث جوانه زدن آن در میان بوته های پیچ در پیچ رویا هایش شده بود آماده کرد و زیر لب با خود گفت:

از همون لحظه ای که متوجه شدم اونجایی دیگه بابت اون بارون غیرمنتظره ناراحت نبودم و وقتی درمورد علاقم به نوشتن پرسیدی نمیتونم اعتراف نکنم خودم رو به جوابی که مدت هاس دنبالشم نرسوندی پستچی. حالا هم موضوع مورد علاقم رو پیش پام گذاشتی پس می‌خوام بهترینِ خودم رو بهت نشون بدم.

و با اشتیاقی تازه، به انگشتانش فرصت ثبت ایده هایش را داد.

***

با وجود خستگی که موقع نوشتن به سراغش آمده بود، تصور نمی‌کرد رفت و آمد کلمات در ذهنش آرام بگیرند و فرصتی برای خواب داشته باشد اما دفعه بعد که به خود آمد پرتو های کشیده خورشید روی چشمانش نشسته بودند انتظار بیدار شدنش را میکشیدند.

به سختی دست خود را به ساعت روی میز رساند و چشمان سوزناک و بی خوابش را روی صفحه مربع شکل آن متمرکز کرد. ساعت 11:30 را دید. وقتی چشمانش را برای چند لحظه خواب بیشتر روی هم گذاشت به یاد مدرسه افتاد و به سرعت از جای خود بلند شد. سراسیمه سراغ وسایل رفت و در راه لعنتی به خودت بابت کوک نکردن ساعت فرستاد.


LetterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora