Part 21, End 🌾

8K 747 324
                                    


به قطره های بارونی که روی گل چکه میکرد نگاه کردم و خودمو بیشتر توی اغوش گرفتم...

از بی حواسی خودم حرصم گرفت و درد کمرمم یدونه دیگه از شکنجه‌های اون لحظم بود.

وقتی که نور ماشینی به سمتم اومد برگشتم و ماشین کوک رو دیدم.

ماشین متوقف شد و با قفل مرکزی در ماشین رو باز کرد.

سریع به سمتش رفتم و در ماشین رو باز کردم...

- گادددد...شت...فکر نمیکردم انقدر دیر کنی کوکاا... هوا سرد بود... دارم میمیرم...

گره کراواتش رو شل کرد و بدن خیسم رو توی بغلش گرفت.

با لحن شیطانی زیر گوشم زمزمه کرد...

کوک: دیر کردن من دلیلش گیج بودن خودت بود و اگه سرما بخوری...میتونی بفهمی بعدش چی میشه مگه نه؟ بدنت قرار نیست حتی با سرما خوردگیم ازم دریغ شه...هوم بیب؟

سعی کردم بیشتر توی اغوشش فرو برم و دستمو روی موهای خیسم کشیدم تا لباس کوک رو کثیف نکنم...

یکی از عادتایی که این اواخر متوجه شدم...حساس بودن روی لباسش بود...

- میدونم...لازم نیست اینجوری باشی

کوک بلند خندید و دستش رو روی رو پام گذاشت و فشاری بهش وارد کرد.

دمای ماشین رو بالا برد و کتش رو روی شونم انداخت.

کوک: اینبار بابت اینکه لباسم رو کثیف کردی تبیهت نمیکنم... وقتی برسیم خونه سوپ گرم بیشتر بهت کمک میکنه... البته توی بغل من...

تموم طول راه خونه حرفی نزد...

ما الان سه ماهه ازدواج کردیم...

کاری که تموم عمرم آرزوش رو داشتم...

ولی فکر نمیکردم... اینجوری پیش بره...

کوک... آدم دردسر ساز و هورنییه...

روز‌های اول میتونستم قبول کنم که هرجا بخواد هرجور بخواد بهش بدم...

اما الان... چند هفته‌است واقعا روحیم از بین رفته...

اون نمیزاره به دفترم سر بزنم و مدام پاپیچم میشه که از کارم استعفا بدم...

دلیلشم یه چیز بود... « نمیخوام اون حروم زاده نگاهش بهت بیوفته ! »

خب این ماجرا برمیگرده به قبل از ازدواجمون...

کوک میومد دنبالم و باهم پیاده تا ساختمونی که به تازگی اجاره کرده بودیم، قدم میزدیم...

یکی از همکارام بهم اعتراف کرد و کوک هم همون لحظه هم وارد دفتر کارم شد.

چند روز طول کشید آرومش کنم...

مدام فریاد می‌کشید و یا اونقدر تو خودش میریخت که باز هم به سیگار روی آورده بود.

مدام بهش میگفتم که من مال توعم و هیچوقت نمیشه که ترکت کنم...

Step Brother Dearest Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt