وقتی بلند شد تا برای تمیزکاری بره دستشویی حس خالی بودن میکردم.از این که فردا چه حسی پیدا میکنم.
با اینکه چند دقیقه نمیشد داخل دستشویی بود ولی من دلم برای بو و حس کردنش تنگ شد.
اگر تعجب آوره که من یه دستشویی برای خودم دارم باید بگم که نمیشد نصفه شب برم بیرون و جئون و مامانمو بیدار کنم که!
بالاخره کوک بیرون اومد و کنارم روی تخت دراز کشید.
یه پارچه نمدار دستش بود.
خودشو کشید بین پاهام.
- پاهاتو باز کن...حس خوبی داشت؟
- آره داشت...ممنون!
من زیاد درد نداشتم ولی حس خیسی پارچهای که داشت برای تمیز کردنم ازش استفاده میکرد برام عجیب بود.
پارچرو اروم رویه آبم کشید و اون هارو کاملا از روی شکمم پاک کرد.
برام جالب بود که اون از افترکری که روم انجام میداد لذت میبرد.
کوک: درد داشت؟
- نه خیلی...برای دوباره امتحان کردنش آمادهام...
کوک: حتما میکنیم ولی اول میخوام یکم استراحت کنی...نمیخوام صدمه ببینی و این جسمه زیبا و روحیهی با ارزشت اذیت بشه...
اتاق تاریک بود و جز نوری که از دستشویی خارج میشد هیچ روشنایی دیگه ای وجود نداشت.
یک ساعت بعد
رو هم کنار همدیگه دراز کشیدیمو فقط کوک گهگاهی بلند میشد تا پارچه رو با یک گرمترش عوض کنه.
تمام مدت کنارم دراز کشید و پارچه رو روی کمرم میذاشت.
هردومون همچنان لخت بودیم و برام جالب بود که کوک کاری کرده بود که دیگه خجالت نکشمو اینطور لخت جلوش دراز بکشم، یه جورایی آرزو داشتم اینقدر مهربون و جنتلمنانه برخورد نمیکرد.
/ من وابسته میشدم و عمرا میتونستم فراموش کنم /
توی کل این یک ساعت حرف زدیم.
درباره نوشتنش، رویای معلم شدنم، رویاهای جفتمون برای آینده.
اون میخواست که نزدیک خونشون به کالج بره و اینطوری میتونست حواسشو به مامانش بده.
کوک برام واضح از همه چیز حرف زد به جز گذشتهاش با جئون.
رنگ قرمز ساعت دیجیتال شوکهام کرد.
ساعت نزدیک سه صبح بود ، قلبم تند کوبید، چیز زیادی به رفتنش نمونده بود.
کوک انگار که فکرمو خونده باشه.
سریعا منو سمت خودش چرخود و روم خیمه زد.
روی لبام گفت:
- به اون چیزا فکر نکن.
أنت تقرأ
Step Brother Dearest
أدب الهواة[ پایان یافته ] وقتی که برادر ناتنیش اومد تا باهاشون زندگی کنه، هیچ ایدهای نداشت که میتونه عاشق برادر کوچیک ترش بشه. اون به همون سرعتی که وارد زندگیش شد، وارد تختش شد و اون رو ترک کرد. اما کارما اونقدرا هم مهربون نیست، بعد هفت سال، هردوشون درحالی ک...