تصمیم گرفتم این عشق بازی رو تا اون سالنی که توی ساختمون کلاب ادامه بدم.برخلاف خواستش براش تتو زدم و نالههای پر از دردش من رو اذیت کرد.
نالههاش رو دوست داشتم...
وقتی که گفت دوست نداره بدنش رو پر از تتو کنه، من حرفی رو زدم که به سرعت پشیمون شدم...
« منم دوست ندارم پوستِ خوش رنگت رو خراب کنم »
درسته، من گرسنه ی تنش بودم، گرسنهی عشقش، توجهش و بدنش...
نمیدونستم تا چه حد میتونم تحمل کنم
شروع به یاد اوری خاطراتمون کردیم اینکه من چطور به چالش می کشوندمش...
"خب، تو اون چیزی نبودی که میخواستی من باور کنم که هستی؟! "
"و معلوم شد که توام اونقدرا ساده نبودی"
تُن صدام کاملا واضح بود که به چی اشاره دارم، با سکوتی که نشون میداد هردومون فهمیدیم به هم نگاه کردیم و مکالمه قطع شد.
اگر فکر میکردم که ادامه شب با اومدن به کلاب به خاطر حواس پرتی راحت تر میگذره، سخت در اشتباه بودم.
کلی رقصیدیم.
باحال ترین کاری بود که کل شب انجام دادم.
صدا ها کر کننده بود.
و حس میکردم همش داره داخل بدنم پمپ می شه.
بدن رقصنده ها دورمون رو گرفته بودند، ولی من و تهیونگ فاصله بینمون رو حفظ کرده بودیم.
لازم بود.
به دستشویی رفته بودم در حالی که به سمت نور های رنگی بر میگشتم، مردی رو دیدم که خیلی نزدیک به تهیونگ می رقصید و چیزی توی گوشش زمزمه می کرد.
وقتی به جایی که اونها بودن رسیدم.
ضمیر ناخوداگاهم به یه حالت قدیمی برگشت.
دستم رو دور کمر باریکش انداختم و به ارومی به سمت خودم کشیدم.
مقاومت نکرد.
دستم هنوز مالکانه دورش بود وقتی برگشت تا بهم نگاه کنه.
یه نگاه هشدار دهنده بهش کردم.
اون لحظه ما کوک و تهیونگ 7 سال پیش بودیم.
من حسود بودم،و دوباره داشتم این رو نشون می دادم.
با توجه به یه نکته نه چندان کوچیک که ما توی یه رابطه بودیم...
غیر عادلانه بود که ازش توقع داشته باشم هرچی میگم قبول کنه...
ولی اونقدر بهم اهمیت میداد که اجازه بده از شر این ادم خلاص شم.
راجع بهش صحبتی نکردیم...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Step Brother Dearest
Fanfic[ پایان یافته ] وقتی که برادر ناتنیش اومد تا باهاشون زندگی کنه، هیچ ایدهای نداشت که میتونه عاشق برادر کوچیک ترش بشه. اون به همون سرعتی که وارد زندگیش شد، وارد تختش شد و اون رو ترک کرد. اما کارما اونقدرا هم مهربون نیست، بعد هفت سال، هردوشون درحالی ک...