Part 16 🥪

4.8K 677 321
                                    

به طور غریزی چرخیدم و به عقب برگشتم و لیسا رو از پنجره به کنار هل دادم.

فکر میکنم در اون لحظه سعی داشتم مراقب احساسات تهیونگ باشم...

اما نمیدونستم چرا به خودم زحمت دادم.

از من انتظار داشت چه غلطی بکنم وقتی که خودش کنار اون زن شگفت انگیز نشست و برخواست می کرد، با وجود این ، حتما با دیدن لیسا که یهو از ناکجا آباد ظاهر شد شوکه شده

لیسا پرسید: خوبی ؟

اون تهیونگ رو ندیده بود.

با حالتی تحقیر آمیز گفتم: آره.

به طرف حموم رفتم و قبل از اینکه با موسیقی غم انگیز صداش مواجه شم، در رو بستم.

اون گوشه ی اتاق ناهارخوری نشسته بود و وقتی ما از پله ها پایین می رفتیم اون به من نگاه نمی کرد...

از این کارت متنفرم تهیونگ

هیونا بلند شد و منو در آغوش گرفت.

سلام کوتاهی بهش دادم، بهش گفتم که راجعبه جئون متاسفم، اما تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که به اون لعنتی چی باید بگم...

نگاهی به تهیونگ انداختم و حالا اونم داشت به من نگاه میکرد.

وقتی که لیسا هیونا رو در آغوش گرفت و به اون تسلیت گفت، اون زنیکه جسیکا یهو پیداش شد و مدتی اعصابمو بهم ریخت.

وقتی برگشت.

جلو رفتم و به آرومی اسمشو زمزمه کردم با حالتی عصبی از جا پرید..

اون با لکنت گفت " من ... متاسفم ... درباره جئون متاسفم ."

لبش میلرزید.

به خودم گفتم: اون مضطربه

پیش خودم اعتراف کردم که اون خیلی زیباتر و خواستنی تر شده بود ..

هایلایت لابه لای رشته های موهاش چقدر بهش میومد، عاشق اون خال‌هایی که توی صورتش بود، شده بودم.

اون حالت بدنش که توی لباس سیاهش محسور بودن...

خاطراتی بهم یادآوری می کردن که که تمام این سالها سعی کرده بودم فراموش کنم ..

من فقط همونجا ایستاده بودم و نگاهش می کردم .

بوی آشنای موهاش مستم کرده بود...

وقتی اون برای بغل کردن من اومد بدنم روی حالت آماده باش رفت...

منو واقعا از کنترل اندام هام خسته شده بودم...

وقتی دستش رو دراز کرد تا منو در آغوشش بگیره، بدنم لرزید.

واقعا سعی کرده بودم چیزی رو حس نکنم، اما اینجا آغوش اون مرکز همه چیز بود.

Step Brother Dearest Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz