Part 3🍑

8K 1.1K 18
                                    



میدونم پارت کوتاهیه ولی خب پارتای اصلی کوتاهن.
دوستتون دارم♡

-

منو کوک از اون بوسه چیزی به رومون نمیاوردیم.

هر چند که دائما توی ذهنم یادآوری میشد.

من کاملا مطمئن بودم که اون بوسه برای کوک معنیی نداره...

میدونستم که فقط سعی داشت با این کارش چیزی رو به من بفهمونه...

با اینحال، حسی که من داشتم مثل این بود که این بوسه بخاطره شور و اشتیاق واقعی بوده.

دونستن اینکه لبای اون روی لبام چه حسی داشتن و اینکه چه مزه‌ای میدادن، خاطره ای نبود که به این راحتی از بین بره.

دوباره آرزوی اون لحظه رو داشتم.

درگیری ذهن و بدن من خیلی سخت تر از قبل شده بود.

این یه نفرینه، وقتی کسی تورو تحقیر میکنه تو مجبوری که با اون زندگی کنی، به خصوص وقتی که دخترای مدرسه رو خونه بیاره.

یک روز بعد از ظهر، در حالی که پدر و مادرمون خونه نبودن جنی رو آورده بود و با هم به اتاق رفتن.

یه بعد از ظهر دیگه سوجین بود.

بعد از اون ، هفته بعد یه سوجین دیگه رو آورده بود.

توی اتاق خودم بودم و گوشامو گرفته بودم تا مجبور نباشم صدای جیرجیر تخت یا جیغ اون دختر احمق رو بشنوم.

یه روز وقتی که سوجین دو از اتاقش بیرون اومد تا به خونش بره، بلافاصله بهش پیام
دادم:

" واقعا؟ دو تا سوجین؟ هوممم سوجین شماره 3 فردا میاد؟ تو چی فکر کردی واقعا؟! "

کوک: " من فکر میکنم که تو آرزو داشتی اسمت سوجین بود براااادرررر! "

ـ "...خوانده! بگو برادر خوانده..."

کوک:" دیگه از خونده گذشتی و به مزاحم جهشی زدی داداش...درکل خونده مساویه با مزاحم...عاههه "

ـ " تو یه عوضیی! "

کوک: " توهم یه هولی :) "

با اوقات تلخی از تخت بلند شدم و بدون در زدن به اتاقش رفتم.
) م.ت: این حریم شخصی حالیش نیست؟ :/ )

یه ویدیو گیم انجام میداد و حتی به من نگاهم نکرد.

قلبم به شدت میزد..

- چرا تو مثل یک احمق به تمام معنا رفتار میکنی؟؟

درحالیکه چشمش هنوز به بازی بود به تخت کنارش دست کشید و گفت:

کوک: منم از دیدنت خوشحالم هیونگ! اگه تصمیم نداری زود از اینجا بری بهتره اینجا بشینی...

ـ من هیچ میلی برای نشستن روی تخت کثیفت ندارم...

کوک: شاید به خاطرِ اینه که ترجیح میدی روی صورت کثیف من بشینی!...

نزدیک بود قلبم بایست.

همونجور که بازی میکرد، دهنش به لبخند کجی باز شد.

زبونم بند اومده بود...

در واقع من خودم رو ساکت کرده بودم، چون به محض اینکه روی " چهره کثیف من بشینی " از دهنش بیرون اومد، دوست داشتم پاهام رو به همدیگه فشار بدم تا از راست شدنه بی برنامه‌ام جلوگیری کنم.

دیکِ منو تا الان کسی لمس نکرده بود...

ناامید کنندست...

البته هرچی که هست، اون براش خیلی جذاب بود...

به جای اینکه جوابشو بدم به اطراف اتاق نگاه کردم، مستقیم به سمت کشوهاش رفتم و شروع به گشتن وسایلش کردم:

- پنتیام کجان؟

کوک: عا عا بهت که گفتم اونا اینجا نیستن...

ـ من باور نمیکنم...!

به گشتنم ادامه دادم تا اینکه پام به چیزی خورد که توجهمو جلب کرد، یه پوشه بود که یک دسته کاغذ بزرگ داخلش دیده میشد که روی اون کلماتی چاپ شده داشت.

- نوشته‌هام ، جئون جونگکوک

ـ این چیه؟

برای اولین بار کوک بازی ویدئوییشو بیخیال شد و عملا از روی تخت به سمت من پرواز کرد و گفت:

کوک: به اون دست نزن...

قبل از اینکه اونو از دستم بیرون بکشه سریع ورق زدمش. متن بود و چند تا خط که با خودکار قرمز اونها رو تصحیح کرده بود.

چشمام گشاد شدن.

- تو کتاب نوشتی؟؟؟

آب دهنشو قورت داد و برای اولین بار از زمانی که باهاش ملاقات کرده بودم واقعا ناراحت به نظر میرسید:

کوک: این به تو ربطی نداره...

به شوخی گفتم.

- شاید خیلی بیشتر از اون چیزی که به نظر میای هستی...

قبل از اینکه به طرف کمد بره و پوشه رو توی قفسه بذاره به من خیره شد بعد دوباره روی تخت نشست و ویدیو گیمشو از سر گرفت.

به امید اینکه به نحوی باهاش ارتباط برقرار کنم، کنارش نشستم و تماشاش کردم که حریفشو تو نبردش نابود کرد.

- میشه دو نفر بازی کرد؟

برای لحظه‌ای مکث کرد و خشکش زد.

بعد با عصبانیت آه کشید.

قبل از اینکه یک دسته بازیو به من بده.

تنظیماتو به دو بازیکن تغییر داد و ما شروع به مبارزه با هم کردیم.

یه مدتی طول کشید تا بفهمم چطوری میتونم اور واچ بازی کنم ولی بعد از این که چندین بار برنده شد، من بالاخره اونو ناک اوت کنم.

رو بهم و نگاهی پر از حیرت و سرگرمی و تمجید از جسارتم به من انداخت و بعد لبخندی بیمیل اما واقعی زد و احساس کردم انگار قلبم داره از هم متالشی میشه.

اون یه حرکت کوچیک بود و من یه هدف از دست رفته بودم اگه واقعا با من خوب رفتار میکرد چیکار میکردم؟

عقلم رو از دست میدادم و روی پاهاش میشستم.

فکر کردم دیگه وقتش رسیده که به اتاقم برگردم.

بقیه شب رو به فکر کردن به اون گذروندم و به این نتیجه رسیدم که برادر ناتنیم برام عزیزتر از چیزیه که بنظر میرسه.

Step Brother Dearest Donde viven las historias. Descúbrelo ahora