خب اینم از پارت...
لذت ببرید...
پارت بعد اسمات داره.
دوستون دارم.
____
میتونستم بوشو حس کنم و بگم دقیقا پشت سرمه.
حتی قبل از بوش، بدنمم میتونست حضورشو حس کنه.
پنجره ی کلیسا باز بود و باد رایحه ی سیگارشو به رخم می کشید.
تنها رایحه های دیگه، بوی شمع سوخته، لیلیوم و مواد غسال خونه بود.
من ، جسیکا و مامان روی جلوترین نیمکت نشسته بودیم.
سرمو چرخوندم و دیدم کوک کنار جونگهیون و میونگ نشسته.
اونا یه چند دقیقه بعد از ما رسیده بودند.
یه پیراهن مشکی که دکمه های اولش باز بود و سینهاش رو به نمایش میذاشت و کت شلوار بدون کروات تنش بود و با سر پایین، نشسته بود.
یا کلا نفهمیده بود دارم دیدش میزنم یا اینکه تظاهر می کرد نفهمیده.
نصف جمعیت دیروز هم نیومده بودند و با توجه به فاصله و ترافیک، طبیعی به نظر می رسید.
سرود کلیسا شروع شد و موسیقی، مامانمو به گریه انداخت.
کشیش، شروع به حرف زدن درباره ی جئون کردی و وقتی به کلمه ی ( پدر خوب ) رسید، ماهیچه های بدنم، منقبض شدن.
از نظر فنی، اگه رابطه ی کوک و جئون، نرمال بود، کوک الان باید بلند می شد و می رفت تا صحبت کنه.
نمی تونستم تصور کنم اگر کوک میتونست هرچی بخواد بگه، چیا می گفت.
به هرحال، کوک جدی و اروم اونجا نشسته بود.
گریه نمی کرد اما سرشو هم بالا نمی اورد.
فقط بود.
و همین بودن از کلا نبودن، به نظرم بهتر بود.
به خاطر این میتونستم بهش جایزه بدم.
مراسم به سرعت انجام شد و اخرش، کشیش، ادرس محل ادامه ی مراسم رو داد و اضافه کرد که خانواده ی مرحوم، خوشحال میشن اگه ازتون با یه وعده ی غذایی پذیرایی کنند.
کوک، جونگهیون و چند مرد دیگه رو که از دوستای جئون بزرگ بودن تماشا کردم، در ادامه تصمیم گرفتم باهاشون همراه شم و کناره کوک باهم، تابوت رو برداشتیم.
کوک همچنان هیچ حسی بروز نمی داد.
مامانم، اشتیاقی نداشت تا از لیموزینا استفاده کنه و در نتیجه با ماشین جیمین، راه افتادیم.
جونگهیون، میونگ و کوک هم، توی ماشین پشتی، دنبالمون می اومدند.
وقتی به قبرستون رسیدیم، همه دور قبر جمع شدیم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Step Brother Dearest
Fiksi Penggemar[ پایان یافته ] وقتی که برادر ناتنیش اومد تا باهاشون زندگی کنه، هیچ ایدهای نداشت که میتونه عاشق برادر کوچیک ترش بشه. اون به همون سرعتی که وارد زندگیش شد، وارد تختش شد و اون رو ترک کرد. اما کارما اونقدرا هم مهربون نیست، بعد هفت سال، هردوشون درحالی ک...