نامجون مطمئن بود جین همه چیز رو دیده. چون بعد اون ماجرا با عصبانیت وارد اتاق شد و روی مبل نشست. هر چند تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره، ولی حسودی بهش اجازه نمیداد. دیگه مطمئن نبود نامجون دوستش داره یا نه. شاید عصبانیت های لیا به خاطر عشق شون بوده. شاید نامجون و لیا باهم قرار گذاشته بودند. برای همین نمیخواست برگرده؟
افکار آزار دهنده ای که تو سر دو پسر میگذشت، سکوت بدی رو به وجود آورده بود. هیچ کدوم نمیدونستند حالا چه کاری درست تره. تظاهر به ندیدن که خوشایند تره یا بحث کردن راجع به بوسه خداحافظی لیا؟جین ترجیح میداد فراموش کنه. از دور بودن خسته شده بود. از این که با دست خودش نامجون رو دور کرد، و حالا که میترسید دوباره دور بشن. نمیدونست اگه نامجون خاطرات گذشته رو به یاد چه بلا های دیگه ای نازل میشه. شاید این بار برای همیشه ترکش میکرد.
دلش میخواست مغزش رو دراره و برای چند ثانیه هم که شده، با آرامش زندگی کنه. مثل یه گیاه، آزاد و سبک.
اما صدای نامجون نگذاشت زیاد غرق افکارش شه.
=هیونگ؟+هوم؟
شاید گفتن هوم یا هر صدای دیگه ای برای جواب دادن برای کسی مثل جین عادی بود ولی تو اون لحظه از نظر نامجون مثل یه خنجر محسوب میشد. نمیدونست حساس شده و هر حرفی که زده بشه قلبش رو بیشتر مچاله میکنه.
=تو که ترکم نمیکنی؟جین نگاهی به صورت تحت فشار نامجون انداخت. مطمئن بود هر جوابی که بده گریه اش میگیره. برق چشم هاش و لب پایینیش که اسیر دندون هاش شده بود ثابت میکرد. ترجیح داد فقط عمل کنه. خودش رو به تن نامجون رسوند و بعد بغل کردن روی موهاش رو بوسید.
+من ترکت نمیکنم. دیگه تکرارش نمیکنم.نامجون چنگی به لباس جین زد تا جلوی گریه کردنش رو بگیره. نمیدونست چرا. فقط حس میکرد اگه گریه کنه جین میره و کوچیک ترین اهمیتی براش نداره.
شاید یه دژاوو که مغزش به خاطر نمیآورد.+معذرت میخوام که همچین حسی بهت دست داده..
نامجون نفسش رو لرزون بیرون داد و حرف نزد. چون نمیدونست معنی حرف های جین چیه.
شاید نامجون به یاد نمیآورد ولی جین با تک تک سلول هاش حس میکرد. اون خاطرات فراموش شدنی نبود.
+من فقط.. دوست ندارم گریه کردنتو ببینم. حتی اگه دشمن هم باشیم.گفت و لبخند زد. بالاخره میتونست حرف هایی که سال ها رو دلش مونده بود رو بزنه.
+نامجون من دوست دارم و متاسفم که زودتر حرفی نزدم..
بوسه نامجون روی گردن جین لبخندش رو عمیق تر کرد.
=شاید چیزی یادم نیاد.. ولی قلبم تند تند میزنه هیونگ.. منم دوست دارم***
تهیونگ دستی به موهاش کشید و بدون این که متوجه باشه سر تکون داد. حواسش نبود جین نمیتونه از پشت گوشی چیزی ببینه.
+گفتن یه چند روز دیگه همه چیز حله. میتونم برش گردونم.-مطمئنی واسش ضرری نداره؟ من و کوک میتونیم بیایم
کوکی با شنیده شدن اسمش سر بلند کرد و هایی گفت. چند ثانیه به نیم رخ تهیونگ خیره موند و وقتی جوابی نگرفت کارش رو از سر گرفت.+نترس چیزیش نمیشه. یکم ضعیف شده که دکتر گفت سریع خوب میشه
-حواست بهش هست جین؟ دخترا چشمتو کور نکنن؟
میتونست قیافه عصبی شده جین رو تصور کنه. لبخندی روی لب هاش نشست و پشت گردنش رو خاروند.+تو چی؟ حواست به برادر من هست؟ سرگرم کار هات نشی!؟
-باز پرو شدی
جین دوست داشت مو های خوش رنگ تهیونگ رو دونه دونه بکنه. چه قدر این پسر رو روانش بود.
+من دارم میرم واسش یه سری وسیله بخرم. بهم بگو تصمیم تو گرفتی؟با تغییر بحث یهویی جین تهیونگ اه کشید.
-نمیدونم.+تا شب بهم بگو. و لطفا از روی عقل و احساس و هر چیزی شبیه این تصمیم بگیر. نه غرور مسخره ات.
با صدای بوق، تهیونگ خنده عصبی سر داد . جین تلفن رو قطع کرد؟ روی کیم تهیونگ؟ دور شدن و گشتن با نامجون پرو ترش کرده بود.
نفس عمیقی کشید تا بیخیال جین بشه. و البته طبق معمول کوکی خرابکار حواسش رو پرت کرد.صدای زور زدن و تلاش هاش، توجه تهیونگ رو جلب کرد.
-چی کار داری میکنی؟کوکی پشت به تهیونگ نشسته بود و و وقتی صداش رو شنید صاف نشست. چند ثانیه بی حرکت موند و به ادامه کارش رسید. آخرین تیکه پتو رو بلند کرد و لا کف دست به اطرافش ضربه زد.
-تاداااتهیونگ با کنجکاوی تکون خورد ولی قبل این که بتونه حرفی بزنه کوکی با سر وارد حفره ای که ایجاد شده بود رفت و خودش رو داخل لونه پتوییش جا داد.
تهیونگ خنده کوتاهی سر داد و گوشیش رو روی میز گذاشت. کوکی با بالش و پتو ها برای خودش لونه درست کرده بود؟
-بیبی من که برات..
سر کوکی بیرون اومد و با چین دادن دماغش گفت:
-هیششدوباره داخل لونه رفت و مشغول کاری شد. از اونجایی که تنها راه ارتباطی سوراخ کوچیک رو به روی لونه بود، تهیونگ نمیتونست حدس بزنه کوکی چی کار میکنه. ترجیح داد منتظر بیبی شیطونش بمونه.
بعد چند بار وول خوردن کوکی بیرون اومد و وسیله ای دست تهیونگ داد. دوباره برگشت و این بار با یه رو بالشی روی سرش برگشت.پلک زد و منتظر تشویق ددیش موند. وقتی جوابی نگرفت اخم کرد و نق آرومی زد. نمیدونست تهیونگ به زور خنده اش رو نگه داشته.
-بلدال
تهیونگ نگاهی به انگشتر توی دستش انداخت و لبخند زد. انگشتر با چسب درست شده و یه برچسب روش جا خوش کرده بود.-بکنم توی دستم؟
با سر تکون دادن کوکی تهیونگ خندید.
-این الان حلقه ازدواجه؟کوکی با اخم سر تکون داد و -مثلا- تور روی سرش رو جا به جا کرد. ملافه سنگینی میکرد و روی شونه اش می افتاد.
چهار دست و پا خودش رو به تهیونگ رسوند و با چشم درشت به تهیونگ خیره شد. ذوق تک تک سلول های بدنش رو پر کرده بود.
-مواه تنبا لبخندی که بینی شو چین میداد گفت و چشم هاش رو بست.
لبش غنچه شده جلوی تهیونگ بود و مسلما تهیونگ آدمی نبود که مقاومت کنه. صورت کوکی رو بین دست هاش گرفت و لب های بیبیش رو به یه بوسه ملایم دعوت کرد.
YOU ARE READING
Soft Spot | Vkook & Namjin
Fanfictionصورت جونگکوک رو بین دست های لرزونش گرفت. -بگو دوسم داری -دوست دارم - قول بده جونگکوک... بهم بگو تا تهش مال منی -تا تهش مال توام کیم تهیونگ. هیچکس و هیچ چیز نمیتونه بین مون جدایی بندازه. نفس داغ تهیونگ حواس جونگکوکو پرت میکرد. -حتی اگه یه پسر جوو...