من به معنای واقعی بدبخت شدم

765 30 0
                                    


تقریبا دو هفته ای از خدمتکار شدن من  گذشته بود،روزایی که سخت گذشت چون من  باید مثل یه خدمتکار توی خونه ی خودم کار میکردم.
کلارا هر کاری که میخواست من انجام میدادم چون چاره ای نداشتم.
مدام چشمم به در بود تا بابا برگرده و بگه که تمام مشکلات تموم شده و بعد از این میتونیم مثل قبل زندگی کنیم.
مثل یه دختر اشراف زاده که پدرش هر کاری براش میکرد تا رنگ غم و به خودش نبینه.
با صدای گوشخراش فلوت فاریا از فکر بیرون اومدم،اونقدر صدای ایجاد شده بد بود که گوشام سوت میکشید.
به کلارا  نگاه کردم که باز داشت حرص میخورد، توی دستش و همش فشار میداد و تذکر میداد تا حواسش و جمع کنه.
اگه تمام استادهای جهان هم جمع میشدن  اون دخترای خنگ هیچ وقت موسیقی یاد نمیگرفتن،چون از هوش و ذکاوت هیچ بهره ای نبرده بودن.
استاد موسیقی با ناامیدی به اون دو تا  نگاه میکرد و میتونستم یاس و توی چهره اش ببینم.پیرمرد اگه چاره داشت همون لحظه فرار میکرد تا از دست اون سه تا زن خلاص بشه.
بیخیال شونه ای بالا انداختم،زندگی اونا به من ربطی نداشت.
مشغول نظافت که شدم بازم یادم رفت کجام و شروع کردم به آواز خوندن.
صدام آروم بود اما از ته دلم برای خودم میخوندم که با کف زدن یه نفر به خودم اومدم.
سر چرخوندم با استاد روبرو شدم که برام دست میزدم و با اشتیاق بهم خیره بود اما چهره ی عصبی کلارا بهم فهموند بدجوری گند زدم.
استاد به طرفم اومد و گفت:
-دختر جون،تو یه پدیده ای
صدات معجزه میکنه اگه بخوای من معروفت میکنم
تا دهن باز کردم تا جوابی بدم خدمتکار با عجله وارد شد و رو بهم گفت:
-خانوم،قاصد از طرف آقا خبر آوردن

دستمال توی دستم و روی زمین رها کردم و با عجله به طرف بیرون دوییدم.
حتما بابا واسم نامه فرستاده بود و خودشم به زودی میومد.
کلارا هم با قدمای آروم پشت سرم میومد،لبخند روی لبش نشون میداد اونم منتظر خبر  از طرف بابا بوده. باید بهش می گفتم که همه ی مشکلات مون تموم شده و من دیگه کار نمیکنم چون بابام به زودی میاد.
در رو که باز کردم مرد پستچی و دیدم که جلوی در منتظر وایساده بود.
با دیدنم صاف وایساد و خیره به چشمای خندونم نگاه کرد.
پام و از در خونه بیرون گذاشتم و گفتم:
-از طرف بابا نامه داری؟ میشه زودتر بدی
مرد جوون که انگار تازه به خودش اومده بود گفت:
-خانوم الا؟
-اره خودمم
کلارا هم پشت سرم وایساد و به پسر نگاه کرد که همش این پا و اون پا میکرد.با دیدن چشماش که دو دو میزد دل شوره ی عجیبی به جونم افتاد.
بالاخره دست از منتظر گذاشتن ما برداشت و با تاسفی که توی چهره ش موج میزد گفت:
-متاسفانه یه خبر بد براتون دارم
انگار زانوهام دیگه تحمل وزنم و نداشت،انگار تازه نگاه غمگین شو دیده بودم و دلم گواه بد میداد.
به سختی به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:
-یع...یعنی چی؟
-متاسفانه پدرتون فوت شدن و فقط این نامه رو برای شما نوشتن
کلارا هم عصبی بود،انگار اونم بغض کرده و منتظر بود که پستچی بگه که همش یه شوخی مسخره بوده.
به در تکیه دادم و فقط به کلارا نگاه کردم که با تندی نامه رو از پسر گرفت و شروع کرد به خوندن :
الای عزیزم احتمالا وقتی این نامه رو میخونی من دیگه در این دنیا نیستم  مواظب خودت باش و
به حرفهای کلارا گوش بده اون تنها کسی هست که میتونه از تو محافظت کنه
من نتونستم خودمون رو از ورشکستگی نجات بدم
برای همه چیز متاسفم دختر عزیزم

یه هفته از اون خبر شوم و نحس گذشته بود و ما پدر رو در مقبره خانوادگی به خاک سپردیم و براش مراسم ابرو مندی گرفتیم.
یه هفته بود که من یتیم شده بودم و دیگه کسی رو توی دنیا نداشتم.
بی حال به اتاق کلارا خیره شدم،چند ساعتی بود که با وکیل پدر توی اون اتاق بودن و گاهی صدای جر و بحث شون به گوشم میرسید.
وقتی وکیل رفت اخمای درهمش نشون میداد اتفاق خوبی بین شون نیفتاده.
  میخواستم به اتاقم برم که با صدای کلارا متوقف شدن.
-الا بیا اتاقم
با اینکه میدونستم قرار نیست خبرای خوبی بشنوم در حالیکه اشکم رو پاک می‌کردم و به طرف‌ اتاقش رفتم.
روی مبل نشستم و به انگشتای دستم خیره شدم،حتی جرات نداشتم توی اون اوضاع متشنج سرم و بلند کنم و چهره ی درهم بانو نگاه کنم.
چند لحظه ی بعد فاریا وویکتوریا  هم وارد اتاق شدن.
مثل همیشه سرخوش و مغرور به نظر میرسیدن،حتی تلاش نمیکردن خودشون و غمگین نشون بدن.
چند لحظه ای توی سکوت گذشت تا بالاخره صدای نامادری به گوشم رسید:
-الا؟
-بله
کلارا به چهره م نگاهی کرد و گفت:
-بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب
-بفرمائید
-خودت خوب میدونی که پدرت ورشکست شده بود و بدهی زیادی به بار آورده
با نگرانی سرم و به علامت اره تکون دادم و منتظر بهش نگاه کردم:
-من مجبور شدم برای نگه داشتن خونه کلی پول خرج کنم و تمام بدهی های پدرت رو پرداخت کنم. و این یعنی پول زیادی برای این قضیه از دست دادم
-ممنون  کلارا جون، نمیدونم چی باید بگم
کلارا توی صندلیش تکونی خورد و گفت:
-من بهت میگم باید چکار کنی
الان این خونه و املاک برای منه تو دیگه سهمی اینجا نداری،ولی نمیخوام از اینجا بری چون پدرت ازم خواسته مراقبت باشم
اما من دیگه پولی ندارم که خرج تو کنم و حالا فقط یه انتخاب داری
باورم نمیشد تا این حد اوضاع خراب شده باشه،بغضم و قورت دادم و با صدای لرزون گفتم:
-چه انتخابی؟

+همینطور که پدرت تو نامه اش بهت گفت من  تنها کسی هستم که میتونه از تو محافظت کنه
و تو باید به حرف های من گوش بدی
تنها انتخاب تو اینه که به عنوان اسلیو من در این خونه باشی و به ما خدمت کنی





vote    بدید زود به زود
پابلیش کنم 😁😁

cinderellaWhere stories live. Discover now