اون دقیقا میدونست چطور باید منو روی لبه ی تیغ ببره.
وقتی شلاق و روی زمین انداخت نفس راحتی کشیدم.
صندلی رو جلو کشید و روش نشست،به ویبراتور اشاره کرد و گفت:
- میخوام جلوی چشمام ارضا بشی
در حالیکه واقعا خجالت میکشیدم ویبراتور و برداشتم،واقعا شرم آور بود که جلوی پرنس خودارضایی کنم،اما از طرفی هم این تحقیر و دوست داشتم.
پرنس پا روی پا انداخت و گفت:
-چون بار اولت بود تنبیه این دفعه رو بهت آسون گرفتم ولی از دفعه های بعد وقتی دستور میدم باید فوری انجام بدی
تو توی این اتاق فقط یه توله ی بی ارزشی برای لذت من
ویبراتور و روی التم گذاشتم و با حرفاش بیشتر به لبه ی پرتگاه نزدیک شدم:
-بعد از این التت فقط با دستور من خیس میشه
زیر پاهای من میتونی زندگی کنی
جایی که بهش تعلق داری
دیگه نمیفهمیدم چی میگه،انگار گوشام کیپ شده بود.
بدنم به لرزه در اومد و طولی نکشید که به اوج رسیدمحدودا دو هفته ای میشد که من به قصر رفته و با پرنس وارد رابطه ی جدی شده بودیم.
پادشاه قرار و مدار عروسی رو گذاشت و قرار شد ماه بعد عروسی سلطنتی برگذار بشه.
همه براش ذوق داشتن.
جنب و جوش زیادی توی قصر دیده میشد.
هر کس کاری انجام میداد تا همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه.
پدر شوهرم تمام پادشاها و ادمای سر شناس کشور خودمون و کشورهای همسایه رو هم برای مراسم عروسی دعوت کرده بود.
اون میخواست هفت شبانه روز برامون جشن بگیره.اونقدر از ازدواج پسرش خوشحال بود که به افتخار مون یه مهمونی بزرگ گرفت و همه رو دعوت کرد.
اون پیر مرد تپل حتی یه لحظه هم دست از تعریف کردن ازم بر نمیداشت، مثل دخترش منو دوست داشت و اونقدر که حتی پرنس هم گاهی اعتراض میکرد.
فکر میکردم پرنس و پادشاه مردای خیلی مهربون و دل رحمی هستن تا زمانی که فهمیدم سر کلارا و دخترا چه بلائی آوردن.
از ندیمه ی شخصیم شنیدم که پرنس همون روز سربازا رو به خونه مون فرستاد و اونا رو دستگیر کردن و به قصر اوردن.
بدون اینکه توی هیچ دادگاهی محاکمه بشن و حکمی در مورد شون صادر بشه به بردگی گرفته شدن درست همون کاری که با من کرده بودن.
حتی فکر بهش هم غیر ممکن بود.
نمیتونستم تصور کنم که کلارا با اون همه ابهت و زیبایی زیر پاهای کسی زانو بزنه و برای بخشیده شدن التماس کنه.
یا اینکه اون دخترای لوس فاریا و ویکتوریا که پوست لطیفی شون رو هر روز با شیر میشستن زیر شلاق زخمی و کبود بشناز همه عجیب تر این بود که کلارا برده ی پدر شوهرم شده بود،یعنی پادشاه.
واقعا سخت بود پدر شوهر مهربونم و یه مستر بداخلاق و عصبی ببینم.
توی قصر در مورد پادشاه و اسلیو های سابقش شایعاتی شنیده بودم.
خدمتکارا میگفتن شاه سادیسم بالایی داره و تمام برده هایی که قبلا داشته هیچ کدوم نمیتونستن زیر دستش دووم بیارن.
اون سخت گیر،خشن و بی اعصاب بود،از همه بدتر دست سنگینی داشت که ضربات شو غیر قابل تحمل میکرد.
سرنوشت ویکتوریا و فاریا به همون شکل بود،اونا
برده ی وزیر دربار شده بودن.
مرد لاغر اندام و سیاست مداری که در ظاهر چهره ی آرومی داشت اما خدمتکارا میگفتن که اون تحقیرهای وحشتناکی میکنه.
طوری که تحمل کردن شون واقعا سخت بود.
چجوری اون دخترای لوس و از خود راضی اون تحقیر ها رو تحمل میکردن؟
با اینکه خیلی اذیتم کرده بودن اما دلم براشون میسوخت.بعد از گذشت روزها امروز روز عروسی من و پرنس بود
من بعد همه این سختی ها عشق و درد رو کنار کسی که عاشقانه دوسم داره و دوستش دارم تجربه میکنم و میدونم هر سختی بعدش اسونی و راحتی داره
هر غمی شادی
در واقع پایان شب سیه سپید است
ادم های بد هم شاید دیر به سزای اعمالشون برسن اما حتما مجازات میشنپایان❤😘
دوستون دارم ریدرهای عزیزم
ممنون که اولین نوشته من رو خوندید 😘😘
YOU ARE READING
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید